دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

ذهنیات...

یک وقتایی فکر می کنم که من تویِ زندگیم چه حوادثی رو از سر گذروندم؟  

و تویِ اون حوادث، چیا رو فهمیدم؟ و چیا رو نفهمیدم؟ و چیا بودن که نخواستم بفهممِ شون؟!  

و متأسّفانه متوجّه می شم که بابت اون نخواسته ها، پُل هایِ زیادی رو پشتِ سرم خراب کردم.  

اعتراف می کنم که خیلی چیزها رو تو این زندگی کوتاه امّا طولانی از نظر گذروندم و تو دلم به عیارِ بالایِ تجربه شون ایمان آوردم امّا نپذیرفتمشون؛ ولی راستِشو بخوای، داستان به اینجا ختم نشد!  

من به آدم ها نگاه کردم و حقّ انتخاباشون.  

دیدم که در اکثرِ موارد، با این حق، میریم به استقبالِ ناحق...  

و من از خودم می پرسم:  

یعنی تا این حد ضعیف شدیم که حوادث رویِ ما مانور میدن؟  

یعنی من تا این حد پیروِ هوسم بودم که دنیا فاسد شده؟  

شایدم همه یِ اینایی که می نویسم حقّ مطلبو ادا نمی کنه؟!  

پس ما به چی فقیر بودیم؟ هستیم؟ ... خواهند بود؟  

بهتره آدما رو با انتخاباشون برایِ مدّتی تنها گذاشت. بعضی از وجدان ها هنوز قوّتِ جنبیدن دارن؛ اونم درست وقتی انتظارشو نداریم...  

ما هنوز افسانه ی ایوان ساده لوح رو باور داریم!

بازی

چه کَسَم من؟ چه کَسَم من؟ که بسی وسوسه مندم  

گَه از آن سوی کَشَندم، گَه از این سوی کشندم  

زِ کَشاکش چو کمانم، به کفِ گوش کشانم  

قَدَر از بام درافتد، چو درِ خانه ببندم  

مگر استاره ی چرخم؟ که زِ بُرجی سویِ بُرجی  

به نُحوسشی بِگِریَم، به سُعودیش بخندم  

نَفَسی آتشِ سوزان، نَفَسی سِیلِ گریزان  

زِ چه اصلم؟ زِ چه فصلم؟ به چه بازار خَرَندم؟  

نفسی هَمرَهِ ماهم، نفسی مستِ الهم  

نفسی یوسفِ چاهم، نفسی جمله گزندم  

نفسی رهزن و غولم، نفسی تند و ملولم  

نفسی زین دو برونم، که بر آن بامِ بلندم...  

*** 

دگر بار، دگر بار، ز زنجیر بِجَستم  

ازین بند و ازین دامِ زبون گیر بِجَستم  

فلک پیرِ دوتایی، پُر از سِحر و دَغایی  

به اقبالِ جوانِ تو از این پیر بجستم  

شب و روز دویدم، شب و روز بُریدم  

وزین چرخ بپرسید که چون تیر بجستم  

من از غصّه چه ترسم؟ چو با مرگ حریفم  

ز سرهنگ چه ترسم؟ چو از میر بجستم...

آدم ها

وقتی هفت ساله م بود، برف سنگینی بارید.  

رویِ پُلِ هوایی دست در دستِ مامان می رفتم کانون پرورش. از آن بالا، مامان به شهر اشاره کرد و گفت: نگاه کن!  

خوب به این همه سپیدی نگاه کن. دیگر هیچ وقت هفت ساله نمی شوی تا شهر را از این بالا، در یک روز برفی ببینی...  

من به برفِ رویِ شانه ی آدم هایِ بی چتر و سر خوردن ماشین ها رویِ یخ هایِ کف خیابان نگاه می کردم. به مامان گفتم: برف درست مثلِ پودر ماشین لباسشوئیه. همه چیزو تمیز می کنه! حتّا آدما رو! و چه قدر جایِ تعجّب داشت که از ذهنم گذشت: دوست دارم حال و هوایِ دوستی ام با آدم ها همیشه برفی باشد...  

بعدها باز هم از روی همان پُل، روزِ برفی را دیدم و آدم هایی که برف به شانه، به سمتِ خانه هاشان می دویدند.  

من، هفت سالگی ام را جست و جو نکردم و برایِ کودکی و برف و افسانه ی پوچِ آنچه گذشته حسرت نخوردم.  

من، آدم ها همان ها بودیم... فقط، به یاد آوردم که باید سرم را از زیرِ برف درآورم و این بار، ابری باشم که برف می زاید...  

دلم برایِ آن که در گوشمان تکرارِ محبّت می کند سخت می تپد...  

آدم ها همه ابرهایِ یکدیگرند...

باران

من، چیزی از هیچ کداممان نخواهم گفت؛  

حتا از نگاهی که به زمین می دوزم.  

تو چیزی نمی گویی و فصلی می گذرد.  

اگر چشم به راهِ باران باشم، دخترک عشق هایِ کاغذی خواهم بود.  

من باریده ام و خواهم بارید. چرا که برایِ به ثمر نشستن، باید دست و دل باز بود.  

حالا بنشین و غروبِ آخرین ستاره ی شب را تماشا کن.  

برایِ با هم بودنمان، عروسِ نخستین بادی شدم که از سمتِ سحر می گذرد...

برایِ "م. اَ"یِ عزیزم:

گُل هایِ محترم، لطفا سکوت رو رعایت بفرمایید؛  

پروانه ی من خوابیده!  

  

نگاه

من هم دست هایِ کوچکش را می گیرم و راه می برم؛  

من هم تویِ آینه چیزی بیشتر از "این" را می بینم؛  

من هم گاهی از او می پرسم و خودم پاسخ می دهم؛  

امّا...  

گاهی باید فقط همین کار را کرد؛ فقط همین.  

مثلا پنجره را باز کنی و بعد از هفته ها، تازه متوجّه شوی که پاییز است.  

و به جایِ پاییز به مرگ بیندیشی که بعد از عمری، پنجره را می گشاید و تمامِ آنچه بودی را ، شبیهِ رؤیایی تابستانه پیشِ چشمت می آورد.  

گاهی فقط باید نگاه کرد.  

*  

پ. ن: نگاه کردن همچون دریچه ای برایِ پرواز شدن...

حکم

شکنجه ی روانی شدن و بی صدا نابود شدن توسطّ زن یا شوهر و نبود هیچ گونه مجازاتِ کیفری!  

تویِ کارهایِ انسان دوستانه شرکت کردن و در صحنه ی جنگ، محافظه کار بودن.  

برایِ فرزند رؤیا بافتن و پرورشِ جانوری در خدمت تکنولوژی.  

فرزندِ طلاق را همچون غدّه ی سرطانی دیدن.  

آری گفتن به آنچه نباید.  

تحتِ لوای آن کس بودن که نشاید.  

عقاب بودن و مرغ وار زندگی کردن.  

پشت قصرهایی با دیوارهایِ بلند، خونِ انسان هایِ دردمند را نوشیدن و سرمست شدن.  

عشقبازی با جنازه ی عجوزه ها!  

آرمانی اندیشیدن و بنده وار زیستن...  

برایِ زندگی جمعی مان چگونه حکم می دهیم؟  

فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره؛  

و من یعمل مثقال ذره شرّا یره...

مامّا...

چادرش را دورِ خودش می پیچد و به سینا شیر می دهد.  

_ خب! سه هفت تا؟  

_ ... بیست و هفت تا؟  

_ حواستو جمع کن سهیل مامان! سه هفت تا می شه چن تا؟  

چشمان معصومش از کلاس می سُرَد سمت مادرش... و سینا که شیر می خورد. آرام پاسخ می دهد: بیست و یک تا!  

و بعد، روی صفحه ی کاغذ... وای! سینا! بازی! مامان! با هم خونه رفتن...  

چادرش را باز می کند و سینا را می گذارد زمین، کفِ خیریه تاتی کند. مدام تذکّر می دهد: سینا! دست نزن! سینا! بشین! سینا! نرو اونجا... می روم بغلش می کنم. دست هایش کثیف و زیر ناخن های کوچکش چرک است.  

با برادرش سهیل در موهای آشفته و صورت نشُسته، درحدّ برادر دوقلو شباهت دارد. لپّش را می بوسم. می گویم: جوجوی خاله! بزرگ شدی شما! کنجکاو شدی شما.  

_ خدا خیرتون بده؛ هیچ جوری از پسش برنمیام. دوس ندارم به بچّه زیاد رو بدم.  

_ خدا حفظش کنه. این حرفا کدومه؟ سینا هم مثل بقیه ی بچّه هاس. راه افتاده کنجکاوه.  

_ سهیل وضعش خیلی خرابه؟ ریاضیشو قبول میشه؟  

_ توکّل به خدا.  

_ سینا مامان! غذا بخور بزرگ بشی بیای اینجا درس بخونی...  

_ بزرگ میشه مرد خوب خدا میشه، دست داداش سهیل و مامان باباشو میگیره...  

_ خدا از دهنت بشنوه. من جز این دوتا به هیچی دلم خوش نیست.  

_ منم دلم به همه ی این بچّه ها خوشه.  

سینا خندید. گوشه ی کتاب علوم سال سوم ابتدایی را جوید. سهیل دوید و بغلش کرد.  

حالا مامّا خوشبخت بود...

رعد

گفتم: اگه یه نفر... و رعد زد! چه رعدی! و نمِ بارانی. خندید و گفت: از اون حرفای غُرّانه ها! بپرس.  

پرسیدم. با هم به من نگاه می کردند و هردو را به یک اندازه دوست داشتم.  

با پوریا دویدیم توی محوّطه و همین طور هی نفس کشیدیم. دهانش را باز کرد باران بخورد، گفتم: بارون اوّلو نخور. اسیدیه. پوریا گفت: تو رو خدا تو این یکی دیگه سخت گیریای تربیتی تو اعمال نکن!  

خندیدم و یاد اوّلین شرط بندی تین ایجری ام با یکی از پسرهای دانشکده افتادم. هنوز دوماه نبود رفته بودم دانشگاه. یکی از همین رعدها که زد، به من گفت: بارون میاد! گفتم: نمیاد. هنوز هوای شیرازو نمیشناسی. گفت: شرط ببندیم! گفتم: قبول! اگه بارید، من بتول میشم اگه نبارید تو سلحشوری. و چه کیفی داد که تا یک هفته بعد وقتی می آمد کلاس، صدایش می کردم: آقا سلحشور؟ داستان جدید ننوشتی؟  

آمدم توی بالکن و با مامان حرف زدم. گفتم: اینجا یه رعد آسمونو روشن کرد، اونورو چه طور؟ دستش را روی دهانه ی گوشی فشرد و گفت: بیا اینجا! دلم برات تنگ شده. گفتم: میام؛ فردا. گفت: فردا دیگه بارون نمیاد. گفتم: ولی من همیشه دلتنگتم... لبخند کمرنگی زد.  

باران!  

باران!  

باران!  

دختر کوچک خواهر زاده اش... تازه می فهمم چه قدر دلم می خواهد که از روحِ من، چیزکی از آنِ لبخند و نگاه مهربانت باشد. تو، چیزی شبیه بارانی وقتی دلم می خواست مثل سیل، به تمام امیدم به عشق، جاری شوم.

آنتونین دِوُورژاک

یک آهنگی هست به اسم "Finale: Allegro Giocoso" که آنتونین دِوُرژاک ساخته و من هر بار که گوشش می دادم، یه حسّ غرور ملّی تو وجودم بیدار می شد و بسیار هم قوی بود!  

اوّلین باری که تو زندگیم احساس غرور بهم دست داد، وقتی بود که این آهنگو تو افتضاح ترین شرایط روحی، در زشت ترین وضعیّت بیرونی و اسف بارترین درجه ی افسردگی کشفش کردم... هیچ وقت! تأکید می کنم: هیچ وقت؛ زمانی که داشتم اشک می ریختم و تصادفن روی این آهنگ متوقّف شدم رو فراموش نمی کنم.  

طولانی و پر از غرور و بالندگی...  

یه زنگ طولانی بود که تو وجودم، انفعال ناشی از ضربات ژرف تنهایی رو به طور غیر مترقّبه ای التیام داد و بیدارم کرد.  

صدبار به خاطر تجربه ی شرایط بحرانی "نزول متوالی بلا" خواستم از یه عقیده ی خاصّ خودم فاکتور بگیرم، ولی دیدم که اتّفاقن وقتی یه سری از ابعاد قضایا مجهول هستن، گاهی آبستن دستی هستن که تو اون لحظات اگر به عرش نرسونده تم، امّا جایی رو هوا و درست تو فاصله ی پرتگاه و درّه نگهم داشته و بهم ندا میده: حالا انتخاب کن!  

و خب... البتّه انتخاب من چندان هم اهمّیتی نداشته. برای اینکه وقتی با تمام وجودم خواستم که پرت بشم و سقوط کنم، هی بالا و بالاتر رفتم و وقتی با بند بند روحم، فقیرِ یه لحظه بودن تو اوج بودم، ناغافل چنان تو ورطه ی آزمون و خطا گیر کردم که از زیاده خواهی به غلط کردن و بیشتر فکر کردن، تغییر عقیده دادم!  

بگذریم... دِوُورژاک گوش کنید... ما بهش می گیم: حماسه ی ملّی...