دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

برایِ "م. اَ"یِ عزیزم:

گُل هایِ محترم، لطفا سکوت رو رعایت بفرمایید؛  

پروانه ی من خوابیده!  

  

نگاه

من هم دست هایِ کوچکش را می گیرم و راه می برم؛  

من هم تویِ آینه چیزی بیشتر از "این" را می بینم؛  

من هم گاهی از او می پرسم و خودم پاسخ می دهم؛  

امّا...  

گاهی باید فقط همین کار را کرد؛ فقط همین.  

مثلا پنجره را باز کنی و بعد از هفته ها، تازه متوجّه شوی که پاییز است.  

و به جایِ پاییز به مرگ بیندیشی که بعد از عمری، پنجره را می گشاید و تمامِ آنچه بودی را ، شبیهِ رؤیایی تابستانه پیشِ چشمت می آورد.  

گاهی فقط باید نگاه کرد.  

*  

پ. ن: نگاه کردن همچون دریچه ای برایِ پرواز شدن...

حکم

شکنجه ی روانی شدن و بی صدا نابود شدن توسطّ زن یا شوهر و نبود هیچ گونه مجازاتِ کیفری!  

تویِ کارهایِ انسان دوستانه شرکت کردن و در صحنه ی جنگ، محافظه کار بودن.  

برایِ فرزند رؤیا بافتن و پرورشِ جانوری در خدمت تکنولوژی.  

فرزندِ طلاق را همچون غدّه ی سرطانی دیدن.  

آری گفتن به آنچه نباید.  

تحتِ لوای آن کس بودن که نشاید.  

عقاب بودن و مرغ وار زندگی کردن.  

پشت قصرهایی با دیوارهایِ بلند، خونِ انسان هایِ دردمند را نوشیدن و سرمست شدن.  

عشقبازی با جنازه ی عجوزه ها!  

آرمانی اندیشیدن و بنده وار زیستن...  

برایِ زندگی جمعی مان چگونه حکم می دهیم؟  

فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره؛  

و من یعمل مثقال ذره شرّا یره...