دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

...

همیشه، اتّفاقی هست که با روزها کِش می آید؛ همیشه نقطه ی بغضی هست که لایه ی شب را ضخیم کند.  

همیشه رؤیایی هست که ناگهان سراسرِ زندگی را تسخیر می کند.  

آن وقت است که برایِ در مشت داشتنش، در هر چشمی نگاه می کنی.  

یا شاید به شوقِ آن که کسی آن را از نگاهت ندزدد، از نگاه ها چشم برمیگیری.  

همیشه لحظاتی هست که تمنّایِ نگذشتنشان، گذرِ زمان را بی معنا می کند، و سال هایی که ای کاش تنها یک لحظه بودند...  

زندگی هم می رقصد. رقصِ شمشیر و بازیِ گردن ها.  

امّا نه!  

شاید زندگی همان خوابی بوده که از آن بیدار شده ایم. و این رستاخیز تا...  

سحر هم آمد و زنانِ مشتاق، در بستر همسرانشان، در حسرتِ فرزند بودند؛  

و مردانِ جوان در تمنّایِ یک نگاهِ پُر رمز و راز؛  

و دختران در حسرتِ بوسه؛  

و مرد  

و زن  

و مرد  

و...  

زندگی رقصید و شمشیر را به گلویِ عشق فشرد!  

و دنیا ماند و داغِ سترون بودن. و روزهایِ کش دار و شب هایِ...

تنهایِ تن_ ها

مامان تصادفاً آمد و سری زد.  

بابا؟  

راستی... من همیشه حس می کنم که مثلِ مسیح به دنیا آمده ام. یا مثلاً مثلِ علی(ع). یک جایی که هیچ کس ندیده، دری از دوزخ یا بهشت باز شده و من را به دامانِ مادرم بخشیده اند.  

از این جهت گفتم که بابا بیشترِ وقت ها در پرده ای از ابهام بوده!  

بلند شدم پاچه هایِ شلوارم را بالا زدم و سرامیک ها را تِی کشیدم، رفتم به نوه ی تازه از راه رسیده ی همسایه مان نگاه کردم.  

یک ماه و نیم، خپل، همیشه در خواب! گفتم: بچّه بیدار شو با هم بازی کنیم.  

و پاسخ: ... !  

برگشتم و نشستم رویِ مبل؛ ریوِر، جِم، ریوِر، جِم... دوشس کاترین و دوک ویلیام و پسرشان پرنس جورج در تعطیلاتِ کریسمس...  

و به خودم گفتم: دیگر از این دو فقره انسان، بی خیال تر هم داریم؟ البتّه رویم به دیوار از شرّ مأمورانِ امنیّتیِ دربارِ انگلیس... قصدی نداشتم.  

نمی دانم چرا خدا این شکلی چرتکه می اندازد؟ حسابِ ما را به آخرت حواله داده و بهشت را به خارجی ها فروخته!  

نه از این زاویه که ویلیام مردِ کم مو و پول داری هست و مشهور و این ها، و نه از این جهت که کاترین حتّا وقتی نه ماهه بود، کفشِ پاشنه بلند می پوشید و انگار رویِ پرِ فرشته ها راه می رفت که با آن بارِ سنگین، یک بار هم پایش پیچ نمی خورد.  

از این جهت که آدم وقتی واردِ دستگاهِ سلطنتی شد، دیگر شده.  

از این جهت که ما باید به صدایِ دنده هامان گوش بسپاریم در طوفانِ حوادث و آن ها در این طوفان، برایِ آن که آب به آب نشوند خدایِ ناکرده، با کشتی از لندن به دوبی بروند.  

راستی! یعنی بهشت همین شکلی هست؟ آدم ناگهان دیگر درد نمی کشد؟ رویِ بالِ فرشته ها آبستن می شود؟  

رویِ دستِ خدا می خوابد و همین طور هی از خزانه ی غیب_ و نه زبانم لال خزانه ی دربارِ انگلیس_ پول به نافِ نوزادش می بندد که با نیم وجب قد، مارک بپوشد و برندهایِ معروفِ دنیا، سیسمونیِ مجّانی پیشکش دهند... ؟  

یعنی دیگر نمی خواهد برایِ فقیر بودنِ خودمان و گرسنه بودنِ برادرِ مسلمانمان از خوابمان بزنیم و از اغلاطِ کرده و نا کرده مان توبه کنیم؟  

از بحث منحرف شدیم... ببخشید.  

همین دیگر؛ تنها تویِ خانه و خدا هم با خارجی ها. برایِ همین هست که هرچه صدا می زنیم جواب نمی دهد.  

و برایِ همین است که تویِ پرونده ی بهداشتِ رخساره ی چهار ساله با خودکارِ قرمز نوشته اند:  

حتماً آزمایش خون گرفته شود. پدر و مادر هر دو آلوده به ویروسِ ایدز و هپاتیت هستند.  

خدایا! بیا این ورِ آب! ببین؟ ما همین چند وقتِ پیش احسان را به تو بخشیدیم. نه فقط به خاطرِ سرطانِ خون؛ به خاطرِ اینکه پدر و مادرش پولِ خرید دارویِ شیمی درمانی نداشتند.  

خدایا؟ تو به نگین هم فکر می کنی؟ واکسنِ فلجِ اطفال نزده و پاهایش از کار افتاده.  

خدایا! می شود به ما هم بهشت بفروشی؟  

ای بابا! باز رفتم تویِ افکارِ منحرف. بروم بنشینم درس بخوانم که خربزه آب است...

ملاقات

مشاور:  بیشتر بیا. یه روز درمیون. هروقتی امتحان نداری.  

_ چرا؟  

_ بذار من برات بگم؛ چون تو فرق داری. آره، مراجع خوب هم دارم، ولی تو یه چیز دیگه ای. تو فقط گوش نمیدی. به چالشم می کشی. برایِ تو باید ایده آل باشم.  

_ مگه واسه بقیّه نیستین؟  

_ می خوام که باشم، ولی باور کن که ایده آل بودن واسه خیلیا سنگینه. برایِ تو اسطوره نیستم، برایِ تو خدا نیستم. برایِ تو بتی نیستم که هرچی گفتم بگی چشم!  

_ خب؟  

_ مشکلاتتم عینِ خودت سطح بالاست. حتّا اعتماد به نفس نداشتنت.  

_ مگه مشکل هم کلاس داره؟  

_ نه؛ چای می خوری؟  

_ خیر!  

_ خب! می گفتی...  

_ هیچی دیگه! آب پاکی رو ریخت رو دستم.  

_ خودت چی فکر می کنی؟  

_ عصبانی بود.  

_ و دوستت داشت؟  

_ نه!  

_ دیگه انقد تند نرو!  

_ نداشت.  

_ فقط چون فحش می داد؟  

_ نه؛ عاشق بودن یه جوریه که مالِ اون نبود.  

_ مثلن؟  

_ مثلن؟ مثلن... نمی فهمید که من دوسش دارم. نه فقط به خاطر اینکه خودمو نابود می کردم که خودشو دست بالا ببینه، از اون جهت نفهم بود که تا خرخره تو انزوا فرو رفته بود و نمی خواست تن به اجتماعی بودن بده، به خاطر همین، تنهایی شو بیشتر از من دوس داشت. و می دونم که من زبونشو بلد نبودم و مامانش نبودم و اینا؛ ولی خیلی پیدا بود دوسش دارم.  

_ نباید نشون می دادی.  

_ می دونم.  

_ الآن دوسش داری؟  

_ چی؟!  

_ دوسش داری؟  

_ من دوسش نداشتم.  

_ منو بازی میدی؟  

_ بد گفتم دکتر. اون حس که من بش داشتم عشق نبود، یعنی می خواستم باشه، نبود. من با مامانم لجبازی می کردم.  

_ آها... و طبیعتن می دونی که اونم با تو لجبازی می کرد؟  

_ کی؟  

_ مامانت!  

_ چرا اینو می گید؟ اون از من خوشکل تر و خواستنی تره که!  

_ ولی تو جذّاب تری، آزاد و قدرتمند. تو بلد نبودی، ولی با شرایطت می جنگیدی. و حالا آگاهانه می جنگی.  

_ خب؟  

_ اون زندگیشو باخته و تو داری زندگیتو می سازی. این حسادت داره.  

_ خب؟ می خواست بسازه.  

_ نمی تونست و نمی خواست.  

_ اوهوم...  

_ نمی خوای برگردی به توضیح رابطه ت؟  

_ نه!  

_ گفتی که می خوای بدونی...  

_ دیگه نمی خوام بدونم.  

[صدایِ زنگِ تلفن]  

_ وقتت تمومه.  

_ ممنون بابتِ اعتمادتون به من جهتِ حرفایی که زدید.  

_ تند تند بیا. بگو برات پرونده ی ویژه باز کنن. تو خیلی پیچیده ای!  

_ خدانگهدار...  

_ کاش باور می کردی.  

_ ...  

زندگی

نمی دونم کی می تونی این ها رو بخونی...  

شایدم نخونی.  

تو بهارِ زندگیِ منی که به یاد نمیاری اردی بهشتی رو که دست کوچولوتو گرفتم و تو انگشتمو محکم فشار دادی.  

تو و من! تو، من و پارکِ جنّت و درختایِ سرو.  

من و تو و... هیس... شبِ بیست و یک ماه رمضون. قرآن باز کردم و سوره ی لقمان اومد برات. تو و من و اون شب و گریه هات و من که پایِ گهواره ت بیدار بودم.  

تو و من و گرفتنِ دستات و پا به پات اومدن.  

تو و خندیدنت وقتی پاهاتو رو پاهام میذاری.  

تو همیشه وقتی برات لالایی خوندم خواب بودی، ولی من صورتِ ماهتو نگاه کردم.  

و چه لذّتی داره شب و نگاه کردن به صورت تو و انتظارِ طلوعِ ماه.  

من و تو و رو زانوهام راه رفتن دنبالِ تو و بهت غذا دادن.  

آخه تو چرا انقد خوبی مرتضی؟ جان جانِ خاله! تو که نمی دونی، ولی دقیقن وقتی فکر می کردم دیگه نمیشه عاشق بود، تو دنیا اومدی.  

تو رو درست وقتی دیدم که دیگه فصل ها برام معنی نداشتن... و تو اردی بهشتِ منی.  

تو و محمّد، بعدشم باران و نیکی.  

شما همه تون بزرگ ترین امیدای من هستید. بزرگ ترین دلیلی که من هنوز هم می خوام که آدم ها رو دوست داشته باشم.  

پس کِی همه تون بزرگ میشید؟ وقتی بزرگ بشید از این هم خواستنی تر می شید.  

چه عیبی داره که من شماها رو دنیا نیاوردم؟ عوضش شماها دوباره منو دنیا آوردید! چه فرقی داره من مامانتون باشم یا سارا و راضیه و مریم و شیما؟ من شماها رو بغل کردم، بوسیدم، براتون دعا کردم، نگرانتون بودم... پس عاشق بودم.  

مرتضی! خاله من خیلی دوسِت دارم. آخه تو از همه شون پرانرژی تری.  

دارم تصوّر می کنم که وقتی بزرگ بشی، تازه نفس و قدرتمندی و قلبت پر از امیده. هیچی هم نمی تونه مأیوست کنه.  

اصلن شاید تو همبازی بچّه ی من باشی. اون وقت مثلِ محمّدحسین و امیرحسین و مصطفی و مسیح، فوتبال می زنی، منم نگای قد و بالات می کنم و نگای بچّه م که قراره مث تو بزرگ و قوی بشه. یا مث باران و نیکی، خانوم و مهربون.  

من هنوز فرصت دارم که عاشق باشم، ریسک کنم، هزینه بدم، پنجره ی زندگی رو باز کنم و پرواز کنم...  

و همه ش چون تو هستی... تو وتمامِ بچّه های دنیا و تمامِ مادرایِ دنیا، پدرها و جوون ها.  

دل تنگیم سر جاشه، ولی لالایی هامو گفتم. آروم بخوابی پسرم!

مرگ

آرزو در جریانِ زندگی می میره یا زندگی در جریانِ آرزو؟  

هیچ وقت متوجّه نشدم که جوابش کدومه؟  

آدم ها در جریانِ معنایِ حوادث می میرن یا معنایِ حوادث در جریانِ افکارِ آدم ها؟  

ردّ پایِ مرگ در همه چیز در جریانه و ما وقتی کسی حرف از مرگ می زنه بهش می گیم: دور از جون!  

دور؟   

نزدیک؟  

در حالِ وقوع؟  

آرزو می کنم یا دعا؟  

خدایا؟ نسبتِ بینِ "راضی ام به رضایِ تو" با "دعا تا روا شدنِ حاجت" چیست؟  

عموم و خصوصِ مطلق؟  

عموم و خصوصِ من وجه؟  

تباین؟  

یا شاید... به تساوی ایمان ندارم.

انتظار

ترمِ یکِ دانشگاه که بودم، یک پسرِ دانشجو، تویِ خوابگاه، خودش رو از طبقه یِ هفتم پرت کرد پایین و...  

فردایِ اون شبی که این خبر به من رسید، بارونِ پاییزیِ بی نهایت لطیفی زد...  

دسته جمعی رفته بودیم گردشِ زیرِ بارون و عجیب از این بارون و فضایِ محشرِ دانشکده یِ ادبیّات سرمست بودیم!  

تا اینکه دوستم بهمون گفت:  بچّه ها اگه طرف می دونست امروز چه بارونِ نازی می زنه تو برنامه ش تجدیدنظر می کرد.  

بهش گفتم: برو بابا! اگه قرار بود به این چیزا فکر کنه که خودشو پرت نمی کرد.  

با پافشاریِ زبانیِ خاصّ خودش گفت: چرا! مطمئنّم. این بارون چیزی نیست که بشه بی خیال از کنارش گذشت...  

دو سال بعد، هفته ی قبل به این حرفش پی بردم! البتّه من هنوز زنده هستما! منظورم اینه که داشتم راه هایِ خودکشیِ بی دردسرو مرور می کردم که یه سفرِ درون استانی برام رقم خورد و رفتم جایی که آدماش به طرزِ معجزه آسایی شورِ زندگی رو تو وجودم زنده کردن!  

به پاسِ همون دو روز و نیم، دیگه هیچ وقت از زندگی نااُمید نمی شم.  

می دونم که وقتی این کابوس تموم بشه، کسی هستم که مثلِ تجربه ی سابقش، بی گُدار به آّب نزده.  

تهِ منتظر نشدن، آزمایشه؛ تهِ آزمایش، سربلندی یا...

کلید

دست هایِ ما،  

شاخه ها کشیده در پناهِ هم،  

لانه یِ پرنده ایست 

 

دست هایِ ما،  

در مسیرِ بازوانِ بی قرارِ ما،   

جویبارِ زنده ایست 

 

دست هایِ ما پیمبرانِ خامُشند  

آیه هایِ مهرشان به کف  

بر بلورِ جانشان  

داغ و بوسه آشکار  

دست هایِ ما  

رهروانِ سرخوش اند  

 

دستِ ما به عشقِ ما گواست  

دست هایِ ما کلیدِ قلب هایِ ماست  

 

 

پ.ن: سیاوش کسرایی

مادر...

گان پوشیدم و با دوستم رفتیم اتاقِ زایمان...  

اوّل منصرف شدم. ترسیدم و حالم بد شد. پرستار هم که از خدا خواسته...  

_ همین جوری هم حضورت غیرقانونیه؛ اگه می دونی نمی تونی خودتو کنترل کنی برو بیرون.  

_ نه! قول که اذیّت نکنم!  

خانمی که رویِ تخت بود به خودش می پیچید. ناله می کرد. به این زمانِ کوتاه که از شدّتِ درد نفسِ جیغ زدن ندارد می گویند آستانه ی زایمان!  

دوستِ من با او حرف می زد:  

چه مادری! چه خانمی! همین که شجاعتشو داشتی که نوعِ اصیلِ مادر شدنو تجربه کنی خودش کلّی حرفه.  

توکّل کن به خدا که الآن سر و کلّه ی دختریمون پیدا میشه.  

داشتم با هر ناله ی زن، گان را بیشتر مچاله می کردم. همیشه وقتی کسی درد می کشد، من هم احساسِ درد می کنم.  

داشتم فکر می کردم:  

نمی ارزه! مادر شدن با این همه مشقّت؟! و بعد، به یادِ وقتی افتادم که فکر می کردم کسی را دوست دارم و از خروس خوانِ صبح تا بوقِ سگ، دویست بار همین شکلی دنیایش می آوردم و از خدا خواسته به استقبالِ مادر شدن می رفتم...  

با وجودِ خویشتنداری اش، باز هم بی تاب بود و با تمامِ قوا تلاش می کرد دنیایش بیاورد.  

هذیان هم می گفت. شاید چیزی از جنسِ حقیقت:  

_مادر... مادر... مادر...  

دوستم نگاهش کرد و گفت: ادامه بده. مادرمون پشت و پناهت باشه...  

یادم افتاد به دویدن هامان در پارک، مو گیس کردن، پیاده از مدرسه بازگشتن، ترانه هایِ کودکان خواندن، دعواهامان، قهر کردن هامان، آشتی کردن ها، پیر شدن، جوان شدن، رها  کردن، عصیان کردن، عاشق شدن، مادر شدن...  

تویِ دستِ دوستم بود. نگاهم کرد و گفت: صلوات بفرست! الحمدللّه! مبارکه!  

از میانِ اشک و خون، دست هایش را پیش برد و ملتمسانه زمزمه کرد: بچّه م! یه کم! فقط یه کم! می خوام بوش کنم.  

و بغلش کرد؛ بو کرد، بوسید... من هم سرک کشیدم...  

تپلی بود و بی حال، و آبستنِ زندگی...

اُمید

هوا ابری بود.  

نمِ بارانی می زد.  

ویوالدی،بتهوون، کیتارو، باروک... و سروهایِ مسیرِ سرازیریِ پردیسِ دانشگاهِ شیراز.  

از نظرم گذشت: وقتی فرزندم دانشجو شد، تمامِ این سروها را منطقه ی مسکونی، اداره یا دانشکده خواهد دید...  

یا مثلاً یک روزِ آفتابی، از آن بالا، گهواره ی دید، جز انبوهِ برج ها و پیچِ هندسیِ خیابان ها هیچ چیز پیدا نخواهد بود.  

ما با این همه درخت و فضایِ سبز مثلِ بنز، پورشه، فِراری، بی اِم وِ و خلاصه درحدّ المپیک تویِ لاکِ خودمان فرو رفته ایم، آن طفلِ معصوم ها احتمالاً در حبابشان فرو می روند.  

همان حباب که از پارکت کردنِ کفِ پارک ها شروع شد و تا زایمانِ خارج از رحِم_ تضمینی و کاملاً بدونِ درد در آزمایشگاه هایِ زایمانولوژی_ ادامه می یابد.  

یک وقتی هم خدایی خواهند داشت... خدایی در مساحت هندسه... جبر... مثلّثات؟  

آن وقت من چه طور به دخترم بگویم که بزرگ ترین آرزویم مادر شدن بود؟ چه طور برایِ پسرم حماسه ی آلبرت شوایتزر بخوانم که بفهمد دهش چیست؟  

هوا ابری بود.  

نمِ بارانی می زد.  

پیرزن خمیده، عصایش را لبِ بریدگی گذاشت و دستش را دراز کرد تا کسی کمکش کند.  

دخترک جلو دوید، دستش را محکم گرفت و آوردش تویِ پیاده رو... 

درهم برهم...

به دوستاییم که بچّه دار بودن پیامک دادم و گفتم که نی نی هاشونو ببرن زیرِ بارون.  

همیشه دوس داشتم بچّه م رو بغل کنم ببرم زیرِ بارون، دستشو بگیرم بینِ قطره ها و با هم بلند بلند بخندیم...  

اعتراف می کنم که هیچ وقت بزرگ نمی شم. مثلِ مادرِ مارویندر تویِ رمانِ چرخِ گردون.  

نمی دونم چرا؟! با اشتها غذا خوردن، بی پروا خندیدن، وقتی بارون میاد، تو گودالایِ آب پریدن...  

یادم افتاد به جودی اَبوت... ولی من یکی که فک نمی کنم جرویس پندلتونی برایِ من وجود داشته باشه.  

چی می گفتم؟ آها! داشتم می گفتم بهشون پیام دادم. دوتاشون این کارو کرده بودن و نی نی هاشون کیف کرده بودن.  

شما هم وقتی یه نی نی کیف می کنه، دورادور احساسِ زنده بودن بهتون دس میده؟  

بگذریم؛  

منشیِ یه پسرِ روشندل بودم. تو امتحانِ قلم چی؛ سالِ چهارمِ دبیرستان. به من می گفت: راستش چشم داشتن زیاد مهم نیست، امّا حس داشتن چرا. آدم می تونه چشم نداشته باشه، ولی احساسو نمیشه نداشت. حتّی اگه اون حس، بی تفاوتی و عدمِ واکنش باشه...  

گاهی اوقات بعضیا با تمامِ وجود مَرد میشن، بعضی وقتا هم... دیشب اوّلین باری بود که از صدایِ بارون اعصابم خرد شد.  

حسّ کردم یه دوره ی کوتاه امّا سنگین زندگیمو با منتها الیهِ ممکن، سر فرو کرده بودم تو برف.  

نه! دیگه هیچ وقت ادیبانه لاو ترکوندنو تو زندگیم وارد نمی کنم!  

 

 

پ.ن: به گمونم مرد بودن چیزی بیشتر از زیرچشمی نگاه کردن و هوس پروروندن باشه!