دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

آدم ها

وقتی هفت ساله م بود، برف سنگینی بارید.  

رویِ پُلِ هوایی دست در دستِ مامان می رفتم کانون پرورش. از آن بالا، مامان به شهر اشاره کرد و گفت: نگاه کن!  

خوب به این همه سپیدی نگاه کن. دیگر هیچ وقت هفت ساله نمی شوی تا شهر را از این بالا، در یک روز برفی ببینی...  

من به برفِ رویِ شانه ی آدم هایِ بی چتر و سر خوردن ماشین ها رویِ یخ هایِ کف خیابان نگاه می کردم. به مامان گفتم: برف درست مثلِ پودر ماشین لباسشوئیه. همه چیزو تمیز می کنه! حتّا آدما رو! و چه قدر جایِ تعجّب داشت که از ذهنم گذشت: دوست دارم حال و هوایِ دوستی ام با آدم ها همیشه برفی باشد...  

بعدها باز هم از روی همان پُل، روزِ برفی را دیدم و آدم هایی که برف به شانه، به سمتِ خانه هاشان می دویدند.  

من، هفت سالگی ام را جست و جو نکردم و برایِ کودکی و برف و افسانه ی پوچِ آنچه گذشته حسرت نخوردم.  

من، آدم ها همان ها بودیم... فقط، به یاد آوردم که باید سرم را از زیرِ برف درآورم و این بار، ابری باشم که برف می زاید...  

دلم برایِ آن که در گوشمان تکرارِ محبّت می کند سخت می تپد...  

آدم ها همه ابرهایِ یکدیگرند...

نظرات 2 + ارسال نظر
sara شنبه 14 دی 1392 ساعت 23:31

من از این برف دلم می گیرد...
برف یعنی که سپید....
برف یعنی که قدم نگذارید
کفشتان گل دارد....

مهدو پنج‌شنبه 16 آبان 1392 ساعت 23:02 http://neveshtan-bar-sang.blogfa.com

thank you !
حرفی زدی که می دونستم با این حال گوش دادم و ایمان رخ نمود ؛ هرچند ایمانی نیاوردم و نخواهم آورد به دوست داشتن این پوک ترین احساسِ خفه کنندۀ مهلک دوست داشتنی !
ابرِ یکدیگر بودن و برفِ یکدیگر بودن ...
امان از انجماد من و عبورِ سخت و پُر خط و خشِ ماشین ها از رویم ؛ امان از عبورِ فلزیِ سردشان ،و امان از ردِ مرگ آلودِ دوداندودشان .
بازهم thank you

خوش اومدید.
چه قد صفت پشتِ هم قطار کردین واسه اعلامِ نظرِ مخالفتون!
به هرحال، به نظرم رسید که هنوز هم دوس دارم و دوس دارند که یه پنجره باشه، کسی پرواز کنه و ما هم پشتِ سرش.
می خواستم تو سرما، یه گرمایِ غیرِ رومانتیک باشه. نمی دونم تا چه حد موفّق بودم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد