دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

کافه

بعد از امتحان، رفتم کافه.  

تا نقطه ی انجماد رسیده بودم.  

کیف_ یا به عبارتی کوله ی هم قدم با آوارگی ام_ اساساً رویِ دوشم سنگینی می کرد.  

میزِ انتهایِ کافه و تک صندلی اش.  

پاتوقِ همیشگیِ من! و همان چیزی که پیش تر مثلِ پیانو و پیانیست، از عناصرِ ثابتِ داستان هایم بود.  

کیفم را رویِ میز گذاشتم و زیپش را باز کردم؛ به عنوانِ یک دختر واقعاً خجالت کشیدم! همه چیز را چپانده بودم و ناگهان همه اش ریخت رویِ میز و گارسُن هم در دو قدمیِ میز، منو به دست ایستاده بود.  

کیفم را جلویِ مخلّفاتِ بیرون پریده گرفتم و گفتم: مثلِ همیشه!  

_ چشم!  

و رفت.  

نفسِ عمیقی کشیدم و دست هایم که قوّت گرفت، همه چیز را مرتّب و حساب شده تویِ کیفم برگرداندم و همین طور که داشتم با آهنگِ شیک و عبریِ درحالِ پخش زمزمه می کردم (سرودِ ملّیِ اسرائیل بود که همه بلدند)، دیدم که باز نشسته و اینبار عمیقاً به تابلوهایِ نقّاشیِ دوستِ من زُل زده بود.  

اصلاً هم هوشِ سرشارِ و زکاوتِ زنانه نمی خواهد که این جانب متوجّه بشوم دارد من را نگاه می کند.  

و یکی از مسائلی که هرگز نمی توانم هضم کنم، این است که چرا گاهی با این نگاه هایِ نامرئی مواجه می شوم و می دانم که توهّم نیست؟  

دوستم از آن سویِ پیشخوان نیم خیز شد و گفت: فلشِتو آوردی؟  

_ آوردم.  

بیا که کلّی باخ برات پیدا کردم. باخ و باروک و راخمانینُف.  

رفتم و فلشم را دادم و برگشتم.  

هنوز داشت نگاه می کرد.  

بعد با موبایلش مشغول شد؛ حواسم نبود که بلوتوثم روشن است. دیدم درخواست آمده، همین طوری قبول کردم.  

یک تکست آمده بود: اونی که کُشتم، چشماش عینِ چشمایِ تو بود. تو همین قابِ فانتزی! عاشقش بودم...

بلوتوثم را خاموش کردم و در کمالِ آرامش نشستم تا ناهارم برسد که دیدم درِ کافه باز شد و دوتا مأمورِ گردن کلفت، با دستبند و اسپری گاز اشک آور و کُلتِ کمری و باتوم وارد شدند. نگاهی به همه ی ما انداختند و به طرفِ او رفتند.  

یکی شان دستش را رویِ شانه اش گذاشت و گفت: احسانِ یوسفی! بلندشو!  

رنگش پرید؛ بلند شد و برگشت.  

_ بفرمایید.  

_ به موجبِ نامه یِ قاضی اولیایی از دادگاهِ کیفریِ استانِ فارس، حکمِ بازداشتتو داریم. تو محکوم به قتلی! 

کلاغ: پر!  

گنجیشک: پر!  

پروانه: پر!  

آرزوها: پر!  

خاطره ها: پر!  

کبوتر: پر!  

آرامش: پر!  

قاصدک: پر!  

شیوا: پر!  

 

پ.ن: اذیّت شدید این چند روز که پشتِ هم مطلب گذاشتم.  

حالا برید با خیالِ راحت درس بخونید و افتخار بیافرینید...

عروسِ تزار

نبضِ تند و داغِ چشم هایت،  

صدایِ استقامتِ قدم هایت،  

دستانِ نرم و استوارت،  

موهایِ همیشه پریشانت،  

زبانِ تند و قاطعت،  

نگاهِ مهربان امّا نفوذناپذیرت،  

و تو یک دختر بودی که ساده بود، بچّه بود، امّا مغرور بود. و برایِ واقعیّت، مسلّح به ایمان بود، و ایمانش را خون به خون گرد آورده بود.  

و تو یک دختر بودی، آماجِ هزینه ای که برایِ دلِ پر تب و تابش می داد.  

و تو یک دختر بودی، وقتی برایت دام چیده بودند تو را پایِ چوبه یِ اعدامِ باکرگی می بردند.  

و تو یک دختر بودی، وقتی شرافتت را برداشتی و طنابِ دام و اعدام را بریدی...  

و او، تو را زنی می بیند پر از کودکی آمیخته به چالش.  

او می بیند، می دید، خواهد دید.  

و او، چیزی جز دنیا نیست.

رفتم و گلدانم را از خانه ی مامان بزرگ آوردم!  

این چه وضعشه آخه! آدم با بچّه ی کوچیک اینطور رفتار می کنه؟ اسمشم هست که آدمایی هستن که از منِ نوعی چارتا پیرهن بیشتر پاره کردن.  

آدم جلویِ گلدونی که تخمِ گیاهش تازه رفته تو خاک دعوا می کنه؟ داد و بیداد راه میندازه؟  

حالا پوریا و کیمیا بچّه هستن؛ بابا! من این بچّه رو دستِ شما امانت سپرده بودم.  

یعنی چی که جلویِ گلدونِ باردار صحبت از اختلافاتِ همیشگیتون می کنید؟ چه معنی میده وقتی پوریا و کیمیا دعوا می کنن شما ضدّ هم جبهه می گیرید و از هر کدوم به نفعتونه حمایت می کنید؟  

اصلاً میارمش اینجا تو اتاقِ خودم. بچّه مون باید تو محیطِ سالم رشد کنه. حالا درسته که من یه دخترِ دانشجو هستم، ولی به عنوانِ کسی که این تخم رو تو این گلدون کاشته، گلدون و گیاهو به چشمِ زن و بچّه م می بینم.  

دلیل نمیشه که آوردمش اونجا ویاراشو مدیریّت کنید، شما بخواید براشون کم بذارید. تازه شما سه نوبت در روز هم بهش آب ندادید.  

اینه جوابِ اعتمادِ من؟  

چه معنی میده شما جلویِ گلدونِ من اخبارایِ اونوری و سریالایِ ترکی نگا کنید؟  

رو گُلایِ خودتون_ پوریا و کیمیا_ حسّاس نیستید، من رو زن و بچّه م تعصّب دارم. تازه رو گُلای شما هم تعصّب دارم.  

کلّی به درگاه خدا التماس کردم که خدا بهم عشق بده، گلدونِ با محبّت بده، گلدونم از عشقش مایه بذاره، من از سرمایه ی زندگیم، که گیاه تقدیمِ دنیا کنیم... نکنید تو رو خدا! گُلاتونو آب بدید، گلدوناتونو دستِ کم نگیرید.  

گلدون مواظبت می خواد، گُلش محبّت می خواد؛ شما هم خدایِ ناکرده هوایِ سالم می خواید که توش نفس بکشید و زنده بمونید.  

آخرش یه کاری می کنید من درو رو گلدونم قفل کنم، هیچ جا نبرمش، گیاهمم که بزرگ شد، نفرستمش تو جامعه!  

با هم مؤدّب باشید، همو دوس داشته باشید که گلِ کوچولویِ منم یاد بگیره.  

ملّت! انقد جلویِ بچّه هاتون مادّی زندگی نکنید.  

بعد که بزرگ بشن، جلو بچّه هاشون ادایِ روشنفکری درمیارن؛ یعنی که من مث ننه بابام نیستم، و اونا هم می فهمن که چه گندی خورده تو مناسباتِ آدم با خودش...  

نکنید! تو رو خدا به خودتون و گلدونا و گیاهاتون ظلم نکنید...

خدایا من یه سؤالی داشتم:  

واقعاً این دخترایِ جوون چه انگیزه ای دارن که میان برف بازی و ما می بینیم که پوتین چرم تا بالایِ زانو پاشه و پاشنه هاش باعث میشن که دو نفر زیرِ بغلشو بگیرن که رو برفا سُر نخوره؟  

یا خیلی برف ندیده هستن، یا انقد منتظرِ شکارِ لحظه ها هستن که هیچ فرصتی رو برایِ به چشمِ آقایون اومدن از دست نمی دن!  

دیروز گرمِ برف بازی و آدم برفی ساختن بودیم؛ ازبس تو پرتابِ برف جاخالی دادم به سُرفه افتادم. اومدیم خونه ی دوستم، برامون شیرکاکائویِ داغ آورد و کنارِ شومینه بودیم و خلاصه بعد از عمری آرزوم برآورده شد.  

همین طور که کنارِ شومینه شیرکاکائو می خوردم یهو گفتم: کاش از خدا یه چیز دیگه خواسته بودم.  

شوهرِ دوستم گفت: باز ناشکری کردی؟ خیلی بَد بود این حرفت! گفتم: چرا؟ گفت: باید بگی شُکر که به آرزوم رسیدم. باید آرزوهاتو والاتر کُنی...  

گفتم: باشه! خدایا شُکرت! دوستم اومد کنارم نشست و گفت: ببین؛ همه چی اتّفاق میفته، ولی به وقتش.  

گفتم: می دونم؛ باشه. من که شُکر کردم. ولی کاش از خدا یه چیز دیگه خواسته بودم.  

با هم پرسیدن: مثلاً چی؟ گفتم: مثلاً اینکه برمی گشتیم سالِ نود و یه جور دیگه میومدم دانشگاه! اصلاً اگه به من باشه دیگه نمیام دانشگاه! از اوّلشم اینجا رو دوس نداشتم.  

دوستم گفت: برایِ دوس نداشته هاتم کاری کردی؟  

گفتم: آره! دارم یه کارِ جمع و جور و خوب انجام میدم. مقاوم تر شدم، یه سری از حساسیتامو گذاشتم کنار.  

شوهر دوستم گفت: خوبه که! پس چرا نااُمیدی؟  

یه نگاهی به شبِ آسمون نارنجی کردم و گفتم: کاش از خدا یه چیز دیگه خواسته بودم!  

دوستم اومد نزدیک و تو گوشم گفت: الآن بخواه. من میدونم که بهت می بخشه!  

... 

بخشید! هر روز می بخشه! کاش اون روز می دونستم... کاش هر روز می دونستم.  

اینجا رو پشتِ بومِ ما برف یخ زده؛ رو پشتِ بومِ خونه ی شما چه طور؟

توفانی سهمگین وزید؛  

و درخت شکست،  

و خانه ویران شد،  

مادر را باد برد،  

پدر میانِ آوار جان داد،  

و کودک بیرون دوید و مادرش را صدا زد!  

و کودک دوید و عینک پدرش را رویِ ویرانه ی خانه گذاشت.  

فرشته، بال هایش را جمع کرده بود و بی اعتنا، از میانِ توفان می گذشت. کودک را دید که بی امان، مادرش را صدا می کند و دورِ خانه می دود.  

جلو رفت و دستِ کودک را گرفت و او را میانِ بالِ بسته اش پنهان کرد.  

شیطان دوید و فریاد کشید: رهایش کن! فرزندم! فرزندم را رها کن. فرشته ایستاد و نگاهی به شیطان کرد؛ خم شد، مشتی خاک برداشت و در دستانِ او ریخت و رفت.  

فرشته، کودک را با خود به قلبِ توفان برد؛ و گرد باد، خاطراتِ او را بُرد،  

و گردباد، رؤیاهایش،  

و گردباد، کودکی اش،  

و گردباد، لطافتِ دستانش...  

و گردباد، فرو نشست و فرشته، بال هایش را کنار زد و زنی را تقدیمِ دنیا کرد.  

زن، دوید و تمامِ کودکانِ تنها را در آغوش کشید، دوید و دست در آغوشِ مادرانِ بی فرزند انداخت.  

زن دوید و از میانِ گیسوانش به تمامِ روسپیان، بکارت بخشید، و از دامانش به برهنگان جامه بخشید و نگاهش را به دستِ آن ها که به دعا نشسته بودند.  

شیطان دوید و فریاد زد: فرزندم! چه می کنی؟ بایست!  

و توفان آغاز شد و شیطان گفت: بایست! دیگر دنیا به اِتمام رسیده.  

زن دست در سینه اش فرو برد و قلبش را بیرون آورد؛ آن را رویِ خاک گسترد و به رقص برخاست.  

لشکری از فرشتگان آمدند و رقصیدند و آزاد مردان، و تنهایان، و زنده_ مرده گان را به بهشت بردند.  

شیطان فریاد زد: فرزندم! فرزندم!  

زن! بازگشت و مشتی خاک، در دستانِ شیطان ریخت و به بزمِ پروردگارش شتافت.

آلبوم

آلبومِ عکسِ عروسیِ مامان و بابا:  

چهار ساله که بودم، قورتش می دادم! با هیجان به مامانم تویِ لباس عروسش نگاه می کردم. و مهمان ها و بابایِ به شدّت دستپاچه و خوشحالم. و مامانم را از این جهت دوست داشتم که با کمترین دستکاری، ماهِ مجلس بود.  

آلبومِ عکسِ من:  

هنوز هم گاهی از دیدنش احساسِ دلتنگی دارم. من، ساعتی پس از تولّد! و از خودم می پرسم: واقعاً این صورت و دست و پایِ کوچکِ من است؟! یا مثلاً باید باور کنم کچل بودم؟ باور کنم که اساساً دورانِ نوزادی و طفولیت داشتم؟  

 

در فکرِ این بودم که عکس ها نود درصدشان دروغ بوده. عکس هایی هست که من قبل از گرفته شدنشان گریه کرده بودم، عکس هایی که آدم هایش از هم متنفّر بودند و بعد جفت هم ایستاده بودند و بالإجبار، لبخندی هم زده اند.  

اصلاً چرا عکس، بازتابِ واقعیّت نیست؟ چرا نشان نداده که من در طولِ زمان، چه قدر دلم خواسته که انقدر پیچیده نباشم؟ چرا نشان نداده که من چه آهنگ هایی دوست داشتم؟ چرا نشان نداده که من همیشه دوست دارم نشان بدهم که دارم از خوشحالی پرواز می کنم و از درون... ؟ هزار و یک حالتِ نامتعارف!  

 

بابتِ همه ی این ناشناخته هاست که باور نمی کنم وقتی به دنیا آمده بودم، همه دورم جمع شده بودند و سرِ گرفتنِ دست یا پایم در عکس، با هم به صلح رسیده بودند!  

باور نمی کنم که سه ماهه بوده ام، شش ماهه بوده ام، نُه ماهه بوده ام و لبانم به خنده باز بوده و واقعاً می خندیدم. و زیاد هم می خندیدم.  

 

شاید خاصیّت آلبوم این است که مجموعه ای از لبخندهایی ست که پشتِ شان گاهی غم بوده، و قهر بوده، و کینه بوده؛ و آدم ها برایِ دوربین، خودشان نبوده اند.  

و آلبوم بودنِ شان به زندگیِ واقعی هم کشیده. به روابطشان، و حتّا دوست داشتن هاشان...  

*** 

روان پزشک، خودکارش را زمین گذاشت، عینکش را درآورد، چشم هایش را بست و نفسِ عمیقی کشید.  

به ساعتش نگاه کرد و نگاهی به تابلویِ سکوتِ رویِ دیوارِ اتاقش. رویِ کاغذِ مقابلش لیستی از انواعِ قرص ها را نوشت و با عجله بلند شد، لباسش را عوض کرد، درِ کلینیک را بست و رفت تا خودش را درمان کند!  

دانشگاه

همان طور که از عنوان معلوم هست، دانشگاه!  

دبیرستان که بودیم، یک جایی از حرفِ آدم ها، نصیحتی بود که: این دانشگاهم نشد نون و آب. آرزوهایِ خوشِ آدمو می میرونه.  

و بعد لیستی از آرزوهایِ علمی بود و فهرستی از مدارک و افتخاراتِ ذهنی که در دانشگاه برباد رفته بود.  

امّا من به شما می گویم که دانشگاه، فقط سلّاخ خانه ی آرزوهایِ علمی نیست، بلکه شمشیرش درست رویِ گلویِ انسانیّت رژه می رود.  

ممتازها را به کامِ نسبی گرایی و متوسّط ها را به کامِ رقابت فرو می برد.  

هر که می خواهی باش! یا علم داری، یا جذّابیت!  

اینجا من در راهِ عاشقی جانم را برایت می دهم و تو دهنت را می بندی و هرچه من گفتم می شوی.  

و نتیجه ی اخلاقی این می شود که اگر نامزدِ آینده، با دخترِ دیگری سلام علیک داشت، چنان جنجالی به پا می شود که اگر در سازمانِ حقوقِ بشر، عکسِ یک کودکِ آلوده به بیماری هایِ مقاربتی را بگذارند که آغوشی برایِ محبّت می خواهد هم چنین گردی به راه نمی افتد.  

می بینم که جذّابی، روابطت هم که بد نیست؛ آرایش هم که جواب می دهد. ببینم، دلت می خواهد واردِ دستگاهِ ما بشوی؟  

ما برایت سینه چاک به صف می کشیم، یکی هم می دهیم دورت بزند. هرچه بیشتر بخواهی، فرصتِ به گند کشیدن افراد بیشتری فراهم می شود.  

برایِ من! برایِ نظامِ فاسدم برقص! عریان باش! نر باش! ماده باش! فقط آلوده ی من باش...  

و در کنارِ این نظام، هر سال بویِ ماهِ مهر می آید و رزمندگانِ خردسالش به کلاسِ اوّل ابتدایی می روند.  

و پوریا از من می پرسد: دانشگاه چه جوریاس؟  

همان طور که گفتم، موضوعِ بحث، دانشگاه هست.  

و به هرحال، ما از صافیِ کنکور گذشته ایم. خانواده چشمِ امیدش به ماست. ما یاد گرفته ایم شاگرد سخت کوشی باشیم، رقابتِ سالم داشته باشیم، بیست بگیریم، قلم چی برویم، ترازمان به ترازویِ عدالت فخر بفروشد...  

ای بابا! بحثمان دانشگاه است.  

عزیزم؟ می آیی با هم ازدواج کنیم؟ دلم یک بچّه می خواهد که دانشگاه رفته باشد و گردِ فساد را از کتِ شرافتش تکانده باشد...

زمستان

سرد و  

سرد و  

سرد...  

برف و  

برف و  

برف...  

کوچه ها خالی  

از خنده و حرف  

شُرّ و  

شُرّ و  

شُر  

می باره بارون!  

رویِ دیوار و  

رویِ پُشت بوم  

مادر می بافه  

ژاکت و کلاه  

اَبرا اومدن،  

اَبرایِ سیاه!  

بارون می باره:  

رو دشت و صحرا  

کوچه هایِ شهر  

بی سر و صدا  

زمستون شده!  

آهای بچّه ها!  

 

پ.ن: البتّه که داره اینجا به آرام ترین حالتِ عاشقانه برف می زنه؛ ولیکن این ترانه، بخشی از یک شعرِ کودکانه ست که همیشه وقتی بچّه بودم و برف و بارون می زد، زیرِلب با مامانم می خوندیمش! خالی از لطف نیست...

بالکُن

سیگاری آتش زد و ضبط را خاموش کرد.  

_ امروز حتمن میاد!  

روِیِ فرمان ضرب گرفت و به بالکن خیره شد.  

ده دقیقه، یک ربع... خسته شد.  

سیگار بعدی را روشن کرد.  

اطراف را به دقّت پایید. کوچه خلوت بود. پیاده شد و کنارِ ماشین ایستاد. پُکِ عمیقی زد و دود را حلقه حلقه بیرون داد.  

به ساعتش نگاه کرد؛ یازده و سی و پنج دقیقه.  

گلویش را صاف کرد و همچنان به بالکن خیره ماند...  

*** 

حوله ی روبدوشامبری اش را درآورد و با دقت رویِ چوب لباسی گذاشت. موهایِ خیس و آشفته اش را تویِ آینه نگاه کرد و زیرِلب غرغر کرد.  

درِ کمد را باز کرد و یک چوب لباسی بیرون آورد. مانتو و شلوارِش را با احتیاط رویِ چوب لباسی گذاشت و آن را تویِ کمد برگرداند.  

شتاب زده از تویِ کشو، لباس درآورد و پوشید.  

_ سگ تو اون سلیقه ت! این زهرماری رو از رو دیوار بردار!  

_ به تو چه! مگه تو اینجا می کَپی؟  

_ معلومه که نمی خوابم. تا وقتی اون گُه رو از رو دیوار برنداری من نمیام اونجا.  

_ به دَرَک! وحشیِ بی اصل و نَسَب. برو تو اون گوردخمه با معشوقه ت مشغول باش!  

کمی جلویِ آینه ایستاد و به دیوارِ پشتش خیره ماند.  

نگاهی به گردنِ پُر و سفیدش کرد و داد زد: وقتی به نفعت نباشه لالمونی می گیری جواب نمیدی. ذاتِ خرابتو فقط خدا میشناسه.  

با تندی، در کرم را باز کرد و به صورتش زد و با صدایی معمولی ادامه داد: از صبح ول می کنه می ره؛ شبم که تا آمارشو نگیرن پیداش نمیشه. " من هرگز تنهات نمیذارم؛ تو جواهرِ زندگیمی"! منِ گاو، منِ بیشعور نباید زِر زِراتو باور می کردم. یکی لافایِ تو و یکی لاسایِ ...  

_ می گما؛ این کارده دسته ش شکسته. کاردا رو کجا میذاری؟  

نگاهی با نفرت و انزجار به او انداخت و داد زد: عوضی! عوضی! عُرضه ت فقط تو زبونته؟ برو خودت پیدا کن!  

دوباره تویِ آینه نگاه کرد و غر زد: کَرَم شده. از بس پایِ اون لپ تاپ تمرگید، کور بود، دیگه صداها رو هم نمیشنوه. گاو! منِ احمقو بگو که...  

_ نیست! کجا گذاشتیشون؟  

بُرُس را برداشت و با تمامِ قدرت فریاد کشید: خفه شو!  

در اتاق را با تمامِ قُوا بست و به طرفِ بالکُن رفت. درِ شیشه ای اش را با خشونت باز کرد و داخل شد.  

***  

شتاب زده سیگار را انداخت و له کرد؛ پرید تویِ ماشین و ضبط را روشن کرد. رویِ صندلی لَم داد و با لذّت و لبخند به او خیره ماند...