دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

بودا

تابستون یه مشق داشتیم به اسم: بودای درون من!
منم صادقانه نوشتم: بودا نداشتم!
اون وقت راهنمامون بهم گفت: نداشتی یا نگاش نکردی؟
گفتم: نداشتم که نگاش کنم.
امشب نگاش کردم. من بودامو له کردم. بودای من زیر درخت نشسته بود، داشت به حقیقت می رسید.
من خسته شدم. بلندش کردم با کوله باری از ادراک آوردمش تو شهربازی.
یه تنه شدم گربه نره و روباه مکّار و نشستم خر شدنشو تماشا کردم!
چراغ تو سرش همچنان روشنه و... من در کمال بی رحمی دارم نگای گوشای درازش می کنم.
آدم بی رحمی ام. می دونم که خر نمیشه. فقط داره تو فشار این همه بازی، همرنگ جماعت میشه.
یعنی من دارم همرنگ جماعتش می کنم.
خیلی آدم بدی ام. من بودایی دارم که هنوز زنده ست.
نمی خوام بمیره ولی برای زنده بودنشم هیچ انگیزه ای ندارم.
زنده نگه داشتنش یعنی دستشو گرفتن و برگردوندنش زیر درخت معنا.
آخه معنا که چی؟ گذشتن از خیر دنیا که چی؟ ادراک که چی؟ اون موقع خیلی چیزا رو فقط می دونستم، حالا همه ی دونسته هامو دارم به چشم می بینم.
همین لعنتیا زندگیو به کامم زهر کردن. همین دونستنا. همینا که شبا یقه ی وجدانمو می چسبن.
نمی خوامشون. و نمی تونم نخوام. کاش اون که باید بود و صدامو میشنید. نه اصلاً نمی خوام باشه. نمی خوام هیچکس بودای منو ببینه که داره درازگوش میشه بدون اینکه ردّی از لبخند رو لبش باشه.
حالا یا مسرّانه پیش میرم تا صداش از فرط مستی دربیاد و قهقهه بزنه، یا...
من بودایی دارم که نمی خوام از دستش بدم. من بودایی دارم که برای ذهن من ساخته شده.
من ذهنی دارم که نمیذاره خطا برم. من بودایی دارم که وقتی تشخیص میده حقیقت از زندگیم رخت بربسته با تمام قوا فاز خریّت رو پس می زنه.
بخوام یا نخوام تا همین حد قدرتمنده... و من هیچ انگیزه ای ندارم برای نگه داشتنش... ولی می خوام که باشه.
یعنی برگردم؟ بشینم زیر درخت؟ نور می تابه می فهمم؟

راست...

***جز راست نباید گفت  

هر راست نشاید گفت.  

 

 

پ.ن: بیاموزمت کیمیایِ سعادت؟  

         زِ هم صحبتِ بد، جدایی! جدایی!  

پ.ن2: چرا عاقل کند کاری؟  

          که باز آرد پشیمانی؟  

پ.ن3: اون بیت بالا حاصل زندگی جمعیه. نتیجه ی اعتماد بیش از حد به همه ی آدما، میشه این. کار بسیار سختیه که پارادوکسش تو خود بیت هم پیداست.

...

بالای کوه که رسید، ایستاد؛ نفس تازه کرد و برگشت و پایینِ کوه رو دید زد. کسی نبود.  

مانتو رو جمع کرد و نشست تا نفسش جا بیاد.  

ادامه مطلب ...

پوچ

مردن، تو روزایی که باید زنده بود، یا تقصیر منه، یا دست من نیست.  

انبوه کتابایی که مدّت هاست می خوام بخونم، کلّی فیلم که هنوز ندیدم.  

کلّی کار هنوز به انجام نرسیده و اون میل لعنتی به اون وصله ی ناجور و ناموجّه تازه وارد زندگیم.  

شب تا صبح بیدار و روزا هم درگیر یأس و هم خوابالو...  

از توش هیچی جز همون بلاتکلیفیِ رخوت انگیز درنمیاد.

ادامه مطلب ...