دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

مرگ

آرزو در جریانِ زندگی می میره یا زندگی در جریانِ آرزو؟  

هیچ وقت متوجّه نشدم که جوابش کدومه؟  

آدم ها در جریانِ معنایِ حوادث می میرن یا معنایِ حوادث در جریانِ افکارِ آدم ها؟  

ردّ پایِ مرگ در همه چیز در جریانه و ما وقتی کسی حرف از مرگ می زنه بهش می گیم: دور از جون!  

دور؟   

نزدیک؟  

در حالِ وقوع؟  

آرزو می کنم یا دعا؟  

خدایا؟ نسبتِ بینِ "راضی ام به رضایِ تو" با "دعا تا روا شدنِ حاجت" چیست؟  

عموم و خصوصِ مطلق؟  

عموم و خصوصِ من وجه؟  

تباین؟  

یا شاید... به تساوی ایمان ندارم.

انتظار

ترمِ یکِ دانشگاه که بودم، یک پسرِ دانشجو، تویِ خوابگاه، خودش رو از طبقه یِ هفتم پرت کرد پایین و...  

فردایِ اون شبی که این خبر به من رسید، بارونِ پاییزیِ بی نهایت لطیفی زد...  

دسته جمعی رفته بودیم گردشِ زیرِ بارون و عجیب از این بارون و فضایِ محشرِ دانشکده یِ ادبیّات سرمست بودیم!  

تا اینکه دوستم بهمون گفت:  بچّه ها اگه طرف می دونست امروز چه بارونِ نازی می زنه تو برنامه ش تجدیدنظر می کرد.  

بهش گفتم: برو بابا! اگه قرار بود به این چیزا فکر کنه که خودشو پرت نمی کرد.  

با پافشاریِ زبانیِ خاصّ خودش گفت: چرا! مطمئنّم. این بارون چیزی نیست که بشه بی خیال از کنارش گذشت...  

دو سال بعد، هفته ی قبل به این حرفش پی بردم! البتّه من هنوز زنده هستما! منظورم اینه که داشتم راه هایِ خودکشیِ بی دردسرو مرور می کردم که یه سفرِ درون استانی برام رقم خورد و رفتم جایی که آدماش به طرزِ معجزه آسایی شورِ زندگی رو تو وجودم زنده کردن!  

به پاسِ همون دو روز و نیم، دیگه هیچ وقت از زندگی نااُمید نمی شم.  

می دونم که وقتی این کابوس تموم بشه، کسی هستم که مثلِ تجربه ی سابقش، بی گُدار به آّب نزده.  

تهِ منتظر نشدن، آزمایشه؛ تهِ آزمایش، سربلندی یا...

کلید

دست هایِ ما،  

شاخه ها کشیده در پناهِ هم،  

لانه یِ پرنده ایست 

 

دست هایِ ما،  

در مسیرِ بازوانِ بی قرارِ ما،   

جویبارِ زنده ایست 

 

دست هایِ ما پیمبرانِ خامُشند  

آیه هایِ مهرشان به کف  

بر بلورِ جانشان  

داغ و بوسه آشکار  

دست هایِ ما  

رهروانِ سرخوش اند  

 

دستِ ما به عشقِ ما گواست  

دست هایِ ما کلیدِ قلب هایِ ماست  

 

 

پ.ن: سیاوش کسرایی

مادر...

گان پوشیدم و با دوستم رفتیم اتاقِ زایمان...  

اوّل منصرف شدم. ترسیدم و حالم بد شد. پرستار هم که از خدا خواسته...  

_ همین جوری هم حضورت غیرقانونیه؛ اگه می دونی نمی تونی خودتو کنترل کنی برو بیرون.  

_ نه! قول که اذیّت نکنم!  

خانمی که رویِ تخت بود به خودش می پیچید. ناله می کرد. به این زمانِ کوتاه که از شدّتِ درد نفسِ جیغ زدن ندارد می گویند آستانه ی زایمان!  

دوستِ من با او حرف می زد:  

چه مادری! چه خانمی! همین که شجاعتشو داشتی که نوعِ اصیلِ مادر شدنو تجربه کنی خودش کلّی حرفه.  

توکّل کن به خدا که الآن سر و کلّه ی دختریمون پیدا میشه.  

داشتم با هر ناله ی زن، گان را بیشتر مچاله می کردم. همیشه وقتی کسی درد می کشد، من هم احساسِ درد می کنم.  

داشتم فکر می کردم:  

نمی ارزه! مادر شدن با این همه مشقّت؟! و بعد، به یادِ وقتی افتادم که فکر می کردم کسی را دوست دارم و از خروس خوانِ صبح تا بوقِ سگ، دویست بار همین شکلی دنیایش می آوردم و از خدا خواسته به استقبالِ مادر شدن می رفتم...  

با وجودِ خویشتنداری اش، باز هم بی تاب بود و با تمامِ قوا تلاش می کرد دنیایش بیاورد.  

هذیان هم می گفت. شاید چیزی از جنسِ حقیقت:  

_مادر... مادر... مادر...  

دوستم نگاهش کرد و گفت: ادامه بده. مادرمون پشت و پناهت باشه...  

یادم افتاد به دویدن هامان در پارک، مو گیس کردن، پیاده از مدرسه بازگشتن، ترانه هایِ کودکان خواندن، دعواهامان، قهر کردن هامان، آشتی کردن ها، پیر شدن، جوان شدن، رها  کردن، عصیان کردن، عاشق شدن، مادر شدن...  

تویِ دستِ دوستم بود. نگاهم کرد و گفت: صلوات بفرست! الحمدللّه! مبارکه!  

از میانِ اشک و خون، دست هایش را پیش برد و ملتمسانه زمزمه کرد: بچّه م! یه کم! فقط یه کم! می خوام بوش کنم.  

و بغلش کرد؛ بو کرد، بوسید... من هم سرک کشیدم...  

تپلی بود و بی حال، و آبستنِ زندگی...