دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

نگاه

من هم دست هایِ کوچکش را می گیرم و راه می برم؛  

من هم تویِ آینه چیزی بیشتر از "این" را می بینم؛  

من هم گاهی از او می پرسم و خودم پاسخ می دهم؛  

امّا...  

گاهی باید فقط همین کار را کرد؛ فقط همین.  

مثلا پنجره را باز کنی و بعد از هفته ها، تازه متوجّه شوی که پاییز است.  

و به جایِ پاییز به مرگ بیندیشی که بعد از عمری، پنجره را می گشاید و تمامِ آنچه بودی را ، شبیهِ رؤیایی تابستانه پیشِ چشمت می آورد.  

گاهی فقط باید نگاه کرد.  

*  

پ. ن: نگاه کردن همچون دریچه ای برایِ پرواز شدن...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد