من هم دست هایِ کوچکش را می گیرم و راه می برم؛
من هم تویِ آینه چیزی بیشتر از "این" را می بینم؛
من هم گاهی از او می پرسم و خودم پاسخ می دهم؛
امّا...
گاهی باید فقط همین کار را کرد؛ فقط همین.
مثلا پنجره را باز کنی و بعد از هفته ها، تازه متوجّه شوی که پاییز است.
و به جایِ پاییز به مرگ بیندیشی که بعد از عمری، پنجره را می گشاید و تمامِ آنچه بودی را ، شبیهِ رؤیایی تابستانه پیشِ چشمت می آورد.
گاهی فقط باید نگاه کرد.
*
پ. ن: نگاه کردن همچون دریچه ای برایِ پرواز شدن...