دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

رعد

گفتم: اگه یه نفر... و رعد زد! چه رعدی! و نمِ بارانی. خندید و گفت: از اون حرفای غُرّانه ها! بپرس.  

پرسیدم. با هم به من نگاه می کردند و هردو را به یک اندازه دوست داشتم.  

با پوریا دویدیم توی محوّطه و همین طور هی نفس کشیدیم. دهانش را باز کرد باران بخورد، گفتم: بارون اوّلو نخور. اسیدیه. پوریا گفت: تو رو خدا تو این یکی دیگه سخت گیریای تربیتی تو اعمال نکن!  

خندیدم و یاد اوّلین شرط بندی تین ایجری ام با یکی از پسرهای دانشکده افتادم. هنوز دوماه نبود رفته بودم دانشگاه. یکی از همین رعدها که زد، به من گفت: بارون میاد! گفتم: نمیاد. هنوز هوای شیرازو نمیشناسی. گفت: شرط ببندیم! گفتم: قبول! اگه بارید، من بتول میشم اگه نبارید تو سلحشوری. و چه کیفی داد که تا یک هفته بعد وقتی می آمد کلاس، صدایش می کردم: آقا سلحشور؟ داستان جدید ننوشتی؟  

آمدم توی بالکن و با مامان حرف زدم. گفتم: اینجا یه رعد آسمونو روشن کرد، اونورو چه طور؟ دستش را روی دهانه ی گوشی فشرد و گفت: بیا اینجا! دلم برات تنگ شده. گفتم: میام؛ فردا. گفت: فردا دیگه بارون نمیاد. گفتم: ولی من همیشه دلتنگتم... لبخند کمرنگی زد.  

باران!  

باران!  

باران!  

دختر کوچک خواهر زاده اش... تازه می فهمم چه قدر دلم می خواهد که از روحِ من، چیزکی از آنِ لبخند و نگاه مهربانت باشد. تو، چیزی شبیه بارانی وقتی دلم می خواست مثل سیل، به تمام امیدم به عشق، جاری شوم.

نظرات 2 + ارسال نظر
Pooria پنج‌شنبه 17 مرداد 1392 ساعت 12:59

Because

:-)

Pooria پنج‌شنبه 17 مرداد 1392 ساعت 12:39

عالی بودولی...

سلام!خوشحالم کردی که بهم سر زدى ولی نگفتی: "ولی" چی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد