دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

تسلسل شیرین

انگار همیشه باید منتظر بود.  

گاهی منتظر مرگ و...  

گاهی منتظر زندگی.  

که گاهی اشتباهی به جایِ هم می رسن.  

حالا که باید منتظر زندگی باشم، چه مرگی به استقبال اومده...  

هیچ وقت بیشتر از این روزا، حس نمی کردم که مرده م و تموم شدم.  

و چه قدر لذت بخشه که تک تک عناصر مزاحم زندگیم عین خودم مردن!  

خیلی خوبه، کاش زودتر فرا می رسید چنین روزی. روزی که مرگ داره، خلسه داره، نگاه کردن به آدمایِ قدیمی هیچ حسّی نداره...  

خوبه! خیلی خوب. فقط کاش می شد به آدما نشون داد هیچ نظامِ احسنی بر آفرینش حاکم نیست و حتماً پاداشِ کار نیک، بهشت برین و این حرفا نیست.  

پاداش صبر و خویشتنداری، فقط اینه که دیر یا زود، یه مقدار از فشار کاسته میشه یه کم نفس تازه کنیم و بعد باز دوباره اوضاع بالا بگیره.  

همین!  

مرگی که همیشه دنبالشیم همینه.  

فاصله ی نفس تازه کردنا، و بعد دوباره محکومیم به زندگی کردن. دوباره زندگی کنیم و عذاب بکشیم...  

تسلسلِ باطل و شیرینیه...

وقتی که...

وقتی که ادبیات معاصر می خونم و صدای گنجیشکا از بیرون میاد.  

وقتی که تو محلّ کارم شب ساعت هشت و نیم با یه کیسه پر تنقّلات میاد میگه: تایمِ شکم!  

وقتی که مشتریا نی نیاشونو میدن بغل من و من همین جور که دارم نازیش می کنم، برا ماماناشون از بسته های هوشان و مکعّب های رنگی می گم.  

وقتی که شبا میرم فیس بوک، همه ی پُستام بالای پونزده تا لایک می خوره.  

وقتی که تو میدون معلّم، معلّم علوممو می بینم و اون واسه ابراز احساسات، پیش قدم میشه.  

وقتی که تو واتس آپ دوستم خبر میده که: فردا، بعدِ کلاس، پاتوق!  

وقتی که تو آفتابِ جِنگِ ظهر، من از آنِ آهنگ داغِ داغم... Everything has changed 

وقتی که از ادِل، آهنگی تو گوشیمه که اصرار داره یک حس رو بیان کنه.  

وقتی که به خودم اجازه میدم بی پروا عاشق باشم!  

وقتی که زندگی بی پروایی منو با یه جسارتِ اتو کشیده پاسخ میده.  

وقتی که یهو دوباره همه ی زنگ هایِ کلیساهای شهر قلبم برایِ من به صدا درمیان.  

وقتی که با اون زنگ ها، کبوترای سفید پر میکشن و درهایِ کلیسا باز میشه.  

وقتی که راهبه ها می رقصن.  

وقتی که برای پایکوبی، هم رقصی هست، وقتی که، وقتی که، وقتی که پاداش صبر، عشقه!

یک سال و این همه اتّفاق.  

یک سال و این همه بالا پایین.  

حالا که به قول شاعر "بویِ بهبود ز اوضاع جهان می شنوم" حس می کنم که زود گذشته متل ساله ای دیگه امّا... می دونم که به بلندای عمری گذشت و منو پخته تر کرد.  

گاهی فکر می کنم هیچی تو دنیا بهتر از این نیس که بعد از کلّی بدبختی کشیدن یه کم نفس تازه کنی و خوش بگذرونی.  

حسّم به سال نود که وارد دانشگاه شدم تا همین دو ماه پیش، حسّ کسیه که سه سال تموم خواب بوده، و حالا بیدار شده و خوشحاله که همه رو خواب دیده.  

امّا...  

فکر سال دیگه ناراحتم می کنه.  

سال دیگه همه چی تمومه! ادبیات، دانشکده ش، آدماش، اساتیدش...  

و قطعاً که همه شون از شرّ من خلاص میشن ولی من دوسشون دارم و دلم براشون تنگ میشه.  

جا داره از همین تریبون اعلام کنم من از هیچ کس هیچ کینه ای به دل ندارم و بچّگی کردن خودم و شماها رو می بخشم.  

اعلام می کنم غم و غصّه هام کاملاً جنبه ی درونی داشت و هیچ عامل بیرونی باعثش نبود.  

اعتراف می کنم که یک سال فقط چون کتاب نخوندم و مطالعات جنبی نداشتم شعر و داستان ازم نتراوید.  

اعتراف می کنم که همه ش شیش ماهه که من و آینه ی اتاقم آشتی کردیم و آینه م تلاش کرده بهترین تصویرش از من رو ارائه بده.  

دلم می خواد بیام اینجا براتون شعر و داستانای خودمو بذارم. دلم می خواد بیام شعر بذارم، شادیامو قسمت کنم...  

و داریم کم کم به اون لحظات ملکوتی هم نزدیک میشیم.  

برام انرژی مثبت بفرستید... برای همه تون آرزوی موفّقیّت دارم.