دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

مامّا...

چادرش را دورِ خودش می پیچد و به سینا شیر می دهد.  

_ خب! سه هفت تا؟  

_ ... بیست و هفت تا؟  

_ حواستو جمع کن سهیل مامان! سه هفت تا می شه چن تا؟  

چشمان معصومش از کلاس می سُرَد سمت مادرش... و سینا که شیر می خورد. آرام پاسخ می دهد: بیست و یک تا!  

و بعد، روی صفحه ی کاغذ... وای! سینا! بازی! مامان! با هم خونه رفتن...  

چادرش را باز می کند و سینا را می گذارد زمین، کفِ خیریه تاتی کند. مدام تذکّر می دهد: سینا! دست نزن! سینا! بشین! سینا! نرو اونجا... می روم بغلش می کنم. دست هایش کثیف و زیر ناخن های کوچکش چرک است.  

با برادرش سهیل در موهای آشفته و صورت نشُسته، درحدّ برادر دوقلو شباهت دارد. لپّش را می بوسم. می گویم: جوجوی خاله! بزرگ شدی شما! کنجکاو شدی شما.  

_ خدا خیرتون بده؛ هیچ جوری از پسش برنمیام. دوس ندارم به بچّه زیاد رو بدم.  

_ خدا حفظش کنه. این حرفا کدومه؟ سینا هم مثل بقیه ی بچّه هاس. راه افتاده کنجکاوه.  

_ سهیل وضعش خیلی خرابه؟ ریاضیشو قبول میشه؟  

_ توکّل به خدا.  

_ سینا مامان! غذا بخور بزرگ بشی بیای اینجا درس بخونی...  

_ بزرگ میشه مرد خوب خدا میشه، دست داداش سهیل و مامان باباشو میگیره...  

_ خدا از دهنت بشنوه. من جز این دوتا به هیچی دلم خوش نیست.  

_ منم دلم به همه ی این بچّه ها خوشه.  

سینا خندید. گوشه ی کتاب علوم سال سوم ابتدایی را جوید. سهیل دوید و بغلش کرد.  

حالا مامّا خوشبخت بود...

نظرات 1 + ارسال نظر
دانشجوی دکتری چهارشنبه 30 مرداد 1392 ساعت 00:52 http://paskoucheha.blogsky.com/

سکانسی جالب

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد