دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

مسافرِ آخرِ شب

قبل نوشت: از دفترِ خاطراتِ جمعی!

ادامه مطلب ...

فریاد

اینجا وبلاگِ من؛  

محیط مجازی، حیاط، خلوت، یه وجب جا واسه نوشتن.  

ببخشید دیگه؛ من تو این پُست یه مقداری داد دارم برایِ زدن.  

ادامه مطلب ...

چه باشد نازش و نالش  

بر اقبالی و ادباری  

که تا بر هم زنی دیده  

نه این بینی  

نه آن بینی...

برنامه!

مداد که از دستم افتاد، از جا پریدم و صاف نشستم.  

نیم نگاهی تو آینه کردم و دیدم چشام قرمز شدن.  

کوتاه اومدم و بساطِ سبک شناسی رو جمع کردم.  

ادامه مطلب ...

ولنتاین

ساعت 3:03،  

فیلمِ "پیانیست" با نکتورنِ بیستِ شوپن آغاز و به یک پیانو کنسرت که نشنیده بودم تمام شد.  

زندگیِ منم با آدمایی که درد می کشن عجین شده، اگه نه شبِ ولنتاین که آدم در معرضِ دشواری هایِ یهودیا قرار نمی گیره...  

یه رزِ سرخی، جامِ شرا... یه لیوان سن ایچی، یه نفر که عاشق آدمه...  

زبونم لال یه چار بیت شعرِ عاشقانه ای، یه سوناتِ مهتابی... یه رقص...توبه توبه!  

خدایا غلط کردم...  

ببخش!  

الآن مسواکمو می زنم می رم در آغوشِ گرمِ خانواده می خوابم.  

شب ولنتاینتون بخیر!  

خدا بیشتر ببخشه... گناهانِ مونو!  

آمین...  

 

پ.ن: اینم یادداشتِ روزِ عشّاق!!!

تولّد

برایِ مامانِ عزیزم؛  

به مناسبتِ تولّدش:   

ادامه مطلب ...

شهرِ بزرگ

پناه آوردن به یک خانه ی قدیمی در یک شهرِ کوچک، و تمامِ ساکنانش را کَسانِ خود پنداشتن... 

شب ها به آسمان نگاه کردن و سیاهی را از ستاره ها ناپدید دیدن؛ تنفّسِ روشنِ هوایِ سرد و لطیف. 

و دست در دستِ بهترینِ دوستان به خواب رفتن... 

همین هاست که نمی گذارد باور کنم دنیا آمده ام که یک سر شاهدِ دردها باشم. 

این دنیایِ کوچک، شهرِ بزرگِ من است. 

باریکه راهی تا خوش بختی، تا روشنی... 

هنوز هم مهربانی هست. سرِ سفره ی فرشتگان. 

شاید هم اینجا، مرزِ مرگ و زندگی ست. 

شاید برزخ است. 

شاید... 

SKYFALL

* این، یکی از زیباترین آهنگ هایی هست که شنیدم از ADELE و تا اونجایی که من اطّلاعاتم قد می ده، فکر می کنم که برایِ فیلمِ "007" خونده و برنده ی جوایزی هم شده. از صدایِ قدرتمندِ خودش که بگذریم، پشتوانه یِ آهنگ، ارکسترِ بی نهایت قوی و آهنگسازی بی نظیرشه و تمامِ آنِ آهنگ رو به تصویر می کشه.  

این شما و این هم SKYFALL

ادامه مطلب ...

صفر و یک

 این روزها وقتی می خندم، بیشتر احساس می کنم که هیچ جوری به مادر و پدرم تعلّق ندارم.  

نه اینکه آنها بد باشند، حس می کنم که از یک عدمی به وجود آمده ام و خودم بزرگ شده ام.  

حس میکنم که در دنیایی از صفر و یک شناورم و مغزم، انبوهی از اطّلاعات و انباشتی از پیشگویی هاست.  

و بینِ این همه، هر از گاهی بارقه ای از آرزو یا اعجاز هم می درخشد و محو می شود.  

آدم هایی که گریه می کنند، آدم هایی که می ترسند، و آدم هایی که به شکم هایِ آماس کرده شان دست می کشند و با رضایتِ خاطر می خندند.  

همه می درخشند و در صفر و یک ها، در چرخشِ سرسام آورِ یک نیرویِ عنان گسیخته محو می شوند.  

سرم گیج می رود.  

حس می کنم مادر و پدرم را هم در همین چرخشِ بی امان از دست داده ام، و ریشه ام در همین چرخش هاست.  

صدایِ ترسِ آدم ها، صدایِ دعاهاشان و سکوت هایِ اجباری شان... همه می چرخد و محو می شود.  

فقط هر از گاهی آرام می گیرد و خودم را در زمینی روشن می بینم، زمینی که هم رنگِ آسمان است و نور است و به من حسّ امید می دهد، یا شاید حسّ ناشناخته ای که ...  

این روزها وقتی می خندم، احساس می کنم همه ی ثروتم را خرجِ یک اتّفاقِ ساده می کنم.  

همه ی ثروتِ باد آورده ای که خودم بر بادش می دهم و باد، دوباره برایم می آورد.  

دنیا پُر از صفر و یک و مملو از زمزمه ی یک پیش گوست که هیچ وقت به سؤالِ"نهایت کجاست؟" پاسخی نمی دهد.  

نمی دانم چه اهمیّتی دارد اگر بگویم زندگی برایم از تبش افتاده...  

حس می کنم در یک گوشه ی دنیا تمامِ انسان ها را در آغوش کشیده ام و بارها بخشیده ام، امّا هرگز چنین دهشی به من بازنگشته. شاید...  

پایانِ دنیا برایِ فقراست...  

فقیرانی که شاید من در جرگه ی آنان باشم که برایِ آزادی شان، به هلاکت خواهند رساند.

آن چه یک متکدّی برایِ کاسب شدن باید بداند:

 

 

چگونه یک گدایِ موفّق باشیم!