دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

آغازِ سالِ 1393

یا مقلّب القلوب و الأبصار  

یا مدبّر اللّیلِ والنَّهار  

یا محوّل الحولِ والأحوال  

حوِّل حالنا إلی أحسن الحال...

ادامه مطلب ...

فتح

اعتراف می کنم که خیلی دوس دارم عاشق شدنو.

چون می دونم عشق و عاشقی چیزیه که خیلی به ندرت فرصتش پیش میاد. دلم نمی خواد تند تند صفحاتِ هر "آن" رو ورق بزنم. دلم می خواد ذره ذره شو نفس بکشم، لمس کنم و هضم کنم.

ادامه مطلب ...

دو نفری+1

با دوستم رفته بودیم کافه؛  

داشت منو رو نگاه می کرد، یواش بهم گفت: یه حسّی به من میگه فریب خوردم. و دارم واسه فریب خوردگیم ادایِ گاگول بودن درمیارم.  

گفتم: چرا براش ادایِ گاگول بودن درمیاری؟  

ادامه مطلب ...

TONIGHT'S MY BIRTHDAY

اینم دومین اتّفاقِ مهمّ اسفند ماه که عیدی من به مخاطبانِ خوبمه.  

امیدوارم لذّت ببرید.

ادامه مطلب ...

مردِ ذهنی...

"من اگه از همون اوّل می دونستم چهل سالَمه دخترِ تویِ کثافت نمی شدم!"
صبر کن نگا کنم، پنجه! نمی دونم بیداری یا خوابی.
فقط به تو می گم. می گم که الآن رسماً افتادم به گُه خوری! یکی رو کردم دوتا، اونم از سمیرا.
الآن که پنجاه و هفت سالَمه راحت تر با غرورم کنار میام. اعتراف می کنم من هیچ وقت به دردِ سمیرا نمی خوردم.
خونمون با هم به یه تن نمی رفت.
اوایل فکر می کردم مشکل از سمیراس. سمیرا خوب بود، فقط من خیلی بد بودم که وقتی تو چشام زُل می زد، مسخِ معصومیتِ نابِ نگاهش می شدم.
از اینا که آرمان داره منم داشتم، میگدشون در و داف. زیاد! ولی سمیرا اینجوری نبود. منم اونجور که باید مقاومت نکردم.
شد این لجنی که نوزده ساله داریم با هم هَمِش می زنیم.
آرمان عینِ اون وقتایِ خودمه، ولی آیدا...
چه قدر براش رؤیا بافتم وقتی هنوز نبود. می خواستم شبیهِ هیچ دختری نباشه، آس باشه. تو خوشکلی، تو هنر...
امشب که چشمایِ آبیشو نگا کردم دیدم هیچ اثری از من توش نیست. فقط سیمایِ من بهش وزیده؛ زیرساختش سمیراست.
پیچیدگی سیستمِ فکری، چالش هایِ کمرشکنی که از این دوتا چشمِ ناز بعیده...
مگه دخترا وقتی شونزده_ هیفده ساله میشن، با هم رقابت نمی کنن؟ دوس پسر؟ پارتی؟ ولخرجی؟ کلاس گذاشتن با خوشکلی؟ تور زدنِ خاطرخواه؟
آیدا نمی فهمه که خوشکله، ولی... دیگه خودت می دونی که!
خطا نرفته که چهل سالشه، منو میشناسه، همون جور که سمیرا شناخت.
اون زبونِ مامانشه. می دونه نمی تونم جوابشو بدم و وقتی نگاش می کنم تمام قد فحشِ خواب آور می بینمش!
کاش الآن اینجا بودی... می دونی؟ بدبختی اینه که دوسشون دارم و باور ندارن.
تو هم اوّلش باورت نمی شد، ولی دیدی که من... خب بعد از این همه خیانت کردن و فقط فحش خوردن و نفرین شدن، بهتر دیدم دهنمو ببندم و فقط برینم تو دلِ خودم که این همه تنوّع طلبه!
سمیرا رو باید خودِ خدا می گرفت. نازا و صبرش و زندگیش و فکرش، لباسیه که فقط به تنِ خدا برازنده ست.
ولش کن. الآن یادم اومد تابلوم تکمیل نشده، هنوز چشماشو نکشیدم.
می خوام تو تابلو چشمایِ سمیرا رو صورتش باشه. نگاهِ مادرش بیشتر بهش میاد. نگاهِ شاد و معصومش. نگاهی که اگه از همون اوّل می فهمیدم چهل سالشه...
                                                                       8/23
                                                                         5 صبح

بهار ... 8 روز!

اینم بارونِ تند بهار و ابرایِ منادیِ تولّد سالِ جدید...  

خدایا!  

باور کن عاشق بودنو خیلی دوس دارم.  

اگه حسّم اشتباه می کنه، رسماً قلبمو به خودت برمیگردونم دیگه نفس نمی کشم.  

بگذریم...  

دوستان، من از تیر ماه وبلاگ زدم و شماها گذرا یا ثابت، از متون من عبور کردید و نظراتی دادید یا سکوت کردید و فقط خوندید.  

از همه ی شما ممنونم که منو نواختید با نقدهاتون، با تحسین هاتون و با احساساتی که صادقانه باهام قسمت کردید.  

ممنونم که اجازه دادید لینکتون کنم و سپاس که لینکم نمودید.  

ممنون از اینکه هم صحبتِ تنهایی هایِ من بودید.  

ممنون که همیشه تونستم بهتون اعتماد کنم و باهاتون حرف بزنم و شنونده ی حرف هاتون باشم.  

ایشالّا سالِ جدید برایِ همه مون سالی سرشار از شادی و برکت باشه و از اتّفاقاتِ خوبِ زندگی مون برایِ هم بگیم.  

اینا رو گفتم چون بویِ بهار شادم می کنه، چون دوس دارم شادیامو قسمت کنم، چون دوستتون دارم.  

بابتِ بودنتون شکر!

رانندگی یا جنایت؟

1_ خانومه با بچّه ش که تو کالسکه بود، یواش اومد لبِ محلّ ایستادنِ عابرپیاده وسطِ خیابون، یه نگاهِ ملتمسی به ماشینا کرد و کالسکه رو چنگ زد؛ یواش اومد پایین، یهو لگزوزه مثِ برق از یه سانتیِ کالسکه رد شد.  

دوستِ من دستشو داد سمتِ خانومه، ترمز زد، اشاره کرد که رد شو!  

خانومه لبخند زد و اومد از خیابون رد شه؛ از جلویِ ماشینِ ما که رد شد، دویست شیشه از عالمِ غیب رسید کشید زیرِ مادر و بچّه جفتشونو فرستاد هوا!  

 

2_ تو تاکسی بودم و بیرونو نگا می کردم. پسره با سرِ تراشیده و کوله ی سبزِ تیره ش، لبخند به لب از رفقاش تو پادگان خداحافظی کرد و اومد تو خیابون. رفیقش صدا زد: علی، موبایلت... اومد برگرده موبایلشو بگیره که پرایده اومد و ...  

 

3_ پیرمرده نگایِ هرکی کرد، هیشکی دستشو نگرفت ببردش اونورِ خیابون؛ رفتم دستشو گرفتم اومدیم تا وسطِ خیابون. ماشینه از تو ترافیک لایی کشید اومد سمتِ ما. اومدم پیرمرده رو بکشمش عقب، ماشین از رو پام رد شد!  

 

پ.ن: محضِ رضایِ خدا شما که با اعدام و مجازات و انگشت بریدن و شکنجه و چه و چه مخالفید، بگید خودتون چی هستید؟

4...

چه خوبه با تو رفتن 

رفتن 

همیشه رفتن...

انسان دوستانه

تقدیم به همه ی شما که می دونید تا روزِ قشنگِ زندگیم، تنها 6 روزِ دیگه باقی ست!  

 

 MIRACLE

هرزه گردی

پایِ پیاده در افکارِ خودم غرق و بی اعتنا به زرق و برقِ خیابانِ بالایِ شهر.  

همین جور آمدم سمتِ خانه، نزدیکِ پادگان تویِ تاریکی پیاده رو یکی تا منو دید سیگارشو انداخت و لگد کرد. دودِ آخرو با عجله بیرون داد.  

نزدیک تر رفتم و دیدم یه دختری تقریباً هم سنّ خودم با مانتویِ کوتاهِ قرمز ایستاده و مثِ گربه تو تاریکی منو دید می زنه.  

دوباره هوسِ ریسک به سرم زد. سرعتِ قدمام رو کم کردم و بی اعتنا از کنارش رد شدم. با فاصله ی کمی پشتِ سرم راه افتاد.  

رفتم تویِ نورِ چراغا، باهام اومد.  

یه جفت چشمِ روشن و وحشی داشت. برقِ شدیدی توش بود؛ و قطعاً که خیلی هم ملوس و خوشکل بود!  

ظریف و سفید و صورت کوچولو و لبایِ درشت و کبود رنگ. بویِ تند الکل می داد و از سایه ش رویِ دیوار پیدا بود که داره تلوتلو می خوره و با من میاد.  

از جلویِ پادگان که رد شدم، سربازایِ وظیفه داشتن گپ می زدن، نگاش کردن و متلک انداختن که: جوجو؟ پا نمیدی در خدمت باشیم؟  

ترسید و بیشتر بهم نزدیک شد. نگاشون کرد و بی مقدّمه زد به خیابون.  

رفت اون دست و نگام کرد.  

منم رفتم اون دست. دوباره پشتِ سرم راه افتاد.  

سرفه می کرد و بویِ تندِ سیگارِ بهمن می داد.  

نمی دونم چرا همه ش تاریکی رو ترجیح می داد؟  

اگه هوسِ جیب بری هم داشت با اون هیکلِ نحیف حریفم نمی شد؛ مگه اینکه چند نفری هم منتظرِ فرصت، از ناکجایی ما رو دید می زدن!  

دیدم هیچ قصدی نداره.  

من موضعو تغییر دادم؛ ایستادم موبایلمو از تو جیبم درآوردم و آهنگ گذاشتم؛ و دوباره راه افتادم. پا به پام ایستاد و دوباره راه افتاد.  

صداشو تا آخرین درجه بردم بالا، جوری که بشنوه چی گوش میدم.   

نزدیکم راه میومد و با زیپِ کوله م بازی می کرد.  

زیرِلب با آهنگی که گذاشته بودم می خوند.  

پیدا بود از قافله ی موزیکم عقب نیست!  

یه ماشین از کنارمون رد شد، ترمز زد، دنده عقب گرفت. پسره سرشو از پنجره کرد بیرون گفت: بپّر بالا.  

دختره نگاش کرد و لبخند زد؛ نزدیکم اومد و بهم چسبید.  

منم از سرِ عادت تا منتهایِ قدرتم زل زدم تو چشایِ راننده و بهش چش غرّه رفتم. از خودش وا رفت، سرشو کرد داخل و گازشو کشید رفت.  

تو چشام نگا کرد و لبخند زد. دوباره راه افتادم، اونم پشتِ سرم.  

نمی دونم چه صیغه ای بود که حس کردم اگه حرف بزنم، این صمیمیته از بین میره؟  

رفتم تو سوپری و دوتا Power Horse خریدم و اومدم بیرون، دیدم وایساده داره نگام می کنه. رفتم نوشابه شو گذاشتم رو سکوی سوپری و راه افتادم. برش داشت، بازش کرد و خورد.  

بازم آهنگ گذاشتم و دیدم داره می خونه باهاش دم گرفتم و خودم هم خوندم:  

وقتی صدا می کنی منو تو  

سر به هوا می کنی منو 

یه جوری نگا می کنی منو که فلبم یهو می لرزه...  

مثِ دوتا دیوونه، نوشابه می خوردیم و آواز می خوندیم. دیگه کنارم راه می رفت، ولی هنوزم هیچی بینمون ردّ و بدل نمی شد جز همون نگاه.  

می خواستم بهش بگم: خداییش خیلی قشنگی! ولی نگفتم، حس می کردم می پره.  

رسیدم نزدیکِ خونه، نوشابه رو انداختم تو سطل؛ نگایِ اونورِ خیابون کردم و زمزمه کردم: اینم خونه!  

جاخورد، نگایِ اون دست کرد و لبخندش ماسید. نوشابه شو انداخت تو جوب.  

نگام کرد و با یه لبخندِ تلخ بای بای کرد.  

بای بای کردم و اومدم این دست. نگا کردم ببینم چه می کنه.  

دیدم یه پژو جلویِ پاش ترمز زد و ...