دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

سال و فال و عشق...

دلم همه ی این ها که الآن خودم به دست آوردم رو می خواست.  

سه سال پیش، دو سال پیش، و پارسال...  

دلم همه شو باهم می خواست، همونی که الآن هست.  

الآن بعد از اون سه سال... خوبه که شادیه ولی... ارزش اون همه تلخی و محنتی که کشیدم رو داشت؟ اون جام زهر؟ اون بغضا؟  

فراموش می کنم! به یه شرط. دیگه این دفه خالی بندی نباشه، حتّا واسه یه مدّت کوتاه. حقّ منه که شاد باشم. از پسِ اون همه دلی که از صدایِ من شاده.  

اینجا اوّلِ جوونی، باید تا اوجش پرید و شاد بود.  

به قولِ تو: مستی و راستی! اصن جوونی و مستی و راستیش.  

و... تا خودِ صبح بیدار بودن و از جهش آدرنالین تو خون، یک بند میل به دویدن و رقصیدن و عشق و شور...  

دلم همه ی این ها رو می خواست...  

کاش زودتر از این ها می بودن...

برایِ تو

برایِ تو که روت نمیشه اینجا کامنت بذاری!  

ارادتِ مستدام!  

ما همه از خودیم. همه از دوستان، و خوبان.  

و منو هم که کماکان میشناسی از پیِ اون همه شب بیداری و این همه واتس آپ و پی ام و کجایی شما؟  

من هنوزم تو فکر صدایِ بلند باندایِ قدرتمندت و Mily Ray Cyros هستم و Bangerz و Wraking Ball و اصلاً کی گفته که این آهنگا واسه بچه دبیرستانیا و مینی روشنفکراس؟  

ما هم کلّی فکرمون روشنه. ما هم داریم خیلی جسورانه جوونی می کنیم. ما هم از نیمکت و درس و کنکور، رسیدیم به پوچی و یأس فلسفی و من که به قول تو تو کارنامه م هر چیزی داشتم جز شکست عشقی و به هر شکلی بوده ولو با اشک و آه، زندگیمو سرِپا نگه داشتم.  

چه روزگاری از من سیاه شد تا بالأخره یه نفر مث تو وارد زندگیم شد. که جفتمون رو آتئیست بودن هم تعصّب داریم، که جفتمون به یه زبون فکر می کنیم و جفتمون داریم تلاش می کنیم بین زندگی و نبودن، و آرزو و بودن هاش، پُل بزنیم.  

ما که بعضی وقتا اون طرفِ فازِ افسردگی، میریم تو کوه می ایستیم و داد می زنیم و هی مشکلاتمونو مطرح می کنیم و می خندیم که کوه به زبون خودمون همونا رو به خودمون برمی گردونه.  

به قول خودت: مگه سر کنیم تو چاه علی وار داد بزنیم بلکه دیگه چاه، خودمونو به خودمون برنگردونه!  

بیا اینجا تا منم بیام اونور پیشِ وبلاگِ تو. باشه تو رو بینِ خودمون لینک نمی کنم ولی بدون داری اشتباه می کنی. داری اشتباه می کنی که از ما فاصله میگیری، که فکر میکنی با همه فرق داری...  

تو هیچ فرقی نداری دکی! بیا اینجا و به زندگی برگرد. وگرنه مجبور میشم دوباره فلسفه ی حرکت از جهنّم به جهنّم و زندگی به عدمو برات شرح بدم که ثابت کنم منم یه زمان مرگم میومد ولی خدایِ پسِ مرگ از خدایِ الآنمون مُرده تره به جانِ تو...  

به قولِ ش.ن.ل.ع:  

خاکیم.  

فدا!

جدیداً رفتم سراغ کتابای کودک و ترانه های کودکان.  

روحمو نوازش میده.  

برایِ عید فطر تو بیمارستانِ امیر بخش کودکانِ سرطانی اجرا داریم و چه قد خوشحالم که بازم میخوام برم اونجا.  

چند روز پیش یکی از دوستام بهم یه فلش پر از آهنگایِ کلاسیک داد و تقریباً میشه گفت هیچ کدومو نشنیده بودم. عالی بود!  

از اون بهتر نو کردن تیپ بود و خریدن لوازم آرایش و لباس با پول حقوقم.  

اصن همه ی لذّت زندگی در همین کاراس دیگه. در کوه نوردی، در دور دور با دوستام، آهنگای جدید، تولّدایِ تابستونی، و کار و بازیایِ فکریِ جدید و سر و کلّه زدن با مشتریا!  

و البتّه که بعد از سه سال یه پشت غم و درگیری و جنگ و جمع و منها شدنِ ناگهانیِ چندین آدم از زندگیم، حالا دیگه باید فصل حس کردنِ جوونی و تجرّد و فکر کردن به اونا باشه که گویا دارن میان که در خونه ی پدری رو بزنن و سراغ ما رو از والده ی گرامی بگیرن!  

و این یعنی کلّی خوشحالیایی که من نمی دونم چرا تا همین دو ماه پیشم بر من حرام بود!  

اّل از خجالت خودم درمیام و بعد بازم شروع میکنم کتاب خوندن و اگه شد نوشتن که حسابی دلم براش تنگ شده. گرچه یه چشمه هاییش هنوز تو فیس بوک ماناست ولی من دلم واسه بخش داستان کوتاه و شعرش تنگ شده.  

بر میگرده بهم... این خوشیا بعد از اون همه غم و غصّه انصافاً حقّ مسلّم منه! حقّ مسلّم.  

با خدا که تعارف نداریم. باید هم وزن غمام بهم شادی بده تا آشتی کنم.