دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

هیچ جوری نمی شود که بگویم چقدر بغض دارم وقتی حرف از رفتنت می زنی و من به ناچار می گویم: خیر است ان شاالله!  

کجای دنیا بایستم و داد بزنم تاب از دست رفتنت را ندارم؟ 

کجای آن همه جدال نیمه شب از غرورم پرده بردارم و گریه کنم که دوست ندارم از حالا دلتنگِ نبودنت باشم؟  

من که نمی گویم: بمان! نمی گویم: نرو! ولی هر لحظه زندگی می کنم این التماس های فروخفته در نگاهم را.  

نمی شود حتّا جسورانه تقاضا کنم که: برایم باش!  

چرا مدام کِش می آیی با رؤیاهای من؟  

چرا مدام می پرسم: دوستش ندارم؟ دارم؟ نباید داشته باشم. اگر دلم بیشتر از این بلرزد، رفتنت را تاب نمی آورم. نمی میرم با تنم، با جانم تباه می شوم نباشی.  

نه اینکه بی تو نشود باز این روسری آبی را به سر کرد، نه اینکه دست بکشم از این عطر و عود و آهنگ ها...  

من فقط دلم تنگ می شود برایِ این همه زندگی که در کوله بار ساعت هایِ کنارِ هم بودنمان می تپد.  

تو هم نمی مانی؛ طوری هم نمی مانی که انگار دنیا آمده ام فقط برای آموختنِ درسِ: او هم نمی ماند!  

من به اندازه تمام قهرها و نبودن هایم مغرورم. با خودم مغرورم، با تو مغرورم، با همه مغرورم.  

فقط برایِ آن که هیچ وقت درخواست نمی کنم: بمان!  

فقط برایِ آن که دوستم می داری و نباید بدانی که دوستت می دارم... که خودم هم برایِ این لحظه ها نمی مانم.  

همه چیز یک خواب خوب است؛ مثل کمی قبل، که خواب های بد می دیدم...  

بیدار می شوم؛ برایِ رستاخیزِ حقیقت...