دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

سرد...

من همیشه با هرچی که حس کنم یه مقدار قدرتمنده یا حس می کنه قدرتِ زیادی داره، چه فرد و چه اشیا و...، یه گاردِ لجبازانه دارم.  

و همیشه با سرما! مثلِ راه رفتنم جایی که برف اومده و هوا وحشتناک یخه و یا جایی که آفتاب درحدّ سوزوندنِ مغزِ استخوان می تابه.  

ادامه مطلب ...

تکلیفِ مقدّسِ ویراستارانه

برایِ جلبِ عروس خانمِ گرامی،  

به زبانِ مادری شان هم رحم نمی کنند...  

 

  

پ.ن: به هرحال هم ادیب بودن و هم ویراستار بودن، درحدّ وسواسِ خانمان سوز، آدمو دقیق می کنه.

اسفند

ورودِ شما مخاطبانِ عزیز به ماهِ تولّدم رو تبریک و تهنیت عرض می کنم.  

بالأخره برایِ منم شمارش معکوس تا تولّدم آغاز شد.  

به به!  

چه روزایِ قشنگیه روزایِ آخرین ماهِ سال...  

خونه تکونی، خیسوندنِ گندم و عدس و ماش، خریدِ عید، خرج کردنِ تمامِ حقوق و پس انداز جهتِ خریدِ آجیل پسته دار...  

وااااای!  

اصلاً همه ی اینا به کنار!  

نمادِ ماهِ تولّدم؛ ماهی! ماهی گُلی که همین جور تو پیاده روها هی تعدادشون بیشتر میشه! و من دوس دارم وایسم بشمارمشون.  

خداییش ماهِ قشنگیه.  

میام اینجا جشن می گیرم دوتا مناسبتِ خیلی قشنگ رو!  

خوشحال میشم سر بزنید.  

 

پیروز و پدرام باشید.

مسافرِ آخرِ شب

قبل نوشت: از دفترِ خاطراتِ جمعی!

ادامه مطلب ...

فریاد

اینجا وبلاگِ من؛  

محیط مجازی، حیاط، خلوت، یه وجب جا واسه نوشتن.  

ببخشید دیگه؛ من تو این پُست یه مقداری داد دارم برایِ زدن.  

ادامه مطلب ...

چه باشد نازش و نالش  

بر اقبالی و ادباری  

که تا بر هم زنی دیده  

نه این بینی  

نه آن بینی...

برنامه!

مداد که از دستم افتاد، از جا پریدم و صاف نشستم.  

نیم نگاهی تو آینه کردم و دیدم چشام قرمز شدن.  

کوتاه اومدم و بساطِ سبک شناسی رو جمع کردم.  

ادامه مطلب ...

ولنتاین

ساعت 3:03،  

فیلمِ "پیانیست" با نکتورنِ بیستِ شوپن آغاز و به یک پیانو کنسرت که نشنیده بودم تمام شد.  

زندگیِ منم با آدمایی که درد می کشن عجین شده، اگه نه شبِ ولنتاین که آدم در معرضِ دشواری هایِ یهودیا قرار نمی گیره...  

یه رزِ سرخی، جامِ شرا... یه لیوان سن ایچی، یه نفر که عاشق آدمه...  

زبونم لال یه چار بیت شعرِ عاشقانه ای، یه سوناتِ مهتابی... یه رقص...توبه توبه!  

خدایا غلط کردم...  

ببخش!  

الآن مسواکمو می زنم می رم در آغوشِ گرمِ خانواده می خوابم.  

شب ولنتاینتون بخیر!  

خدا بیشتر ببخشه... گناهانِ مونو!  

آمین...  

 

پ.ن: اینم یادداشتِ روزِ عشّاق!!!

تولّد

برایِ مامانِ عزیزم؛  

به مناسبتِ تولّدش:   

ادامه مطلب ...

شهرِ بزرگ

پناه آوردن به یک خانه ی قدیمی در یک شهرِ کوچک، و تمامِ ساکنانش را کَسانِ خود پنداشتن... 

شب ها به آسمان نگاه کردن و سیاهی را از ستاره ها ناپدید دیدن؛ تنفّسِ روشنِ هوایِ سرد و لطیف. 

و دست در دستِ بهترینِ دوستان به خواب رفتن... 

همین هاست که نمی گذارد باور کنم دنیا آمده ام که یک سر شاهدِ دردها باشم. 

این دنیایِ کوچک، شهرِ بزرگِ من است. 

باریکه راهی تا خوش بختی، تا روشنی... 

هنوز هم مهربانی هست. سرِ سفره ی فرشتگان. 

شاید هم اینجا، مرزِ مرگ و زندگی ست. 

شاید برزخ است. 

شاید...