پناه آوردن به یک خانه ی قدیمی در یک شهرِ کوچک، و تمامِ ساکنانش را کَسانِ خود پنداشتن...
شب ها به آسمان نگاه کردن و سیاهی را از ستاره ها ناپدید دیدن؛ تنفّسِ روشنِ هوایِ سرد و لطیف.
و دست در دستِ بهترینِ دوستان به خواب رفتن...
همین هاست که نمی گذارد باور کنم دنیا آمده ام که یک سر شاهدِ دردها باشم.
این دنیایِ کوچک، شهرِ بزرگِ من است.
باریکه راهی تا خوش بختی، تا روشنی...
هنوز هم مهربانی هست. سرِ سفره ی فرشتگان.
شاید هم اینجا، مرزِ مرگ و زندگی ست.
شاید برزخ است.
شاید...
.
.
.
.
.
.
دوچت دالللم
منم دوچت دالللّم!
خیلی جیاد!
به نظرم که هنوز داره نفس می کشه.
آره خب!
چون صاحابش خواهرِ هالکِ شکست ناپذیره.
سلام
من هر روز میام اینجا ولی برای این چند پست آخر نظری نداشتم خب! چی بگم؟!
لطافتِ نوشته هات ستودنی و دوست داشتنیه. مخصوصاً برای یکی به تلخی من.
لطافت؟
عنصری که هرکی از راه رسید یه تیری توش زد...