دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

SKYFALL

* این، یکی از زیباترین آهنگ هایی هست که شنیدم از ADELE و تا اونجایی که من اطّلاعاتم قد می ده، فکر می کنم که برایِ فیلمِ "007" خونده و برنده ی جوایزی هم شده. از صدایِ قدرتمندِ خودش که بگذریم، پشتوانه یِ آهنگ، ارکسترِ بی نهایت قوی و آهنگسازی بی نظیرشه و تمامِ آنِ آهنگ رو به تصویر می کشه.  

این شما و این هم SKYFALL

ادامه مطلب ...

صفر و یک

 این روزها وقتی می خندم، بیشتر احساس می کنم که هیچ جوری به مادر و پدرم تعلّق ندارم.  

نه اینکه آنها بد باشند، حس می کنم که از یک عدمی به وجود آمده ام و خودم بزرگ شده ام.  

حس میکنم که در دنیایی از صفر و یک شناورم و مغزم، انبوهی از اطّلاعات و انباشتی از پیشگویی هاست.  

و بینِ این همه، هر از گاهی بارقه ای از آرزو یا اعجاز هم می درخشد و محو می شود.  

آدم هایی که گریه می کنند، آدم هایی که می ترسند، و آدم هایی که به شکم هایِ آماس کرده شان دست می کشند و با رضایتِ خاطر می خندند.  

همه می درخشند و در صفر و یک ها، در چرخشِ سرسام آورِ یک نیرویِ عنان گسیخته محو می شوند.  

سرم گیج می رود.  

حس می کنم مادر و پدرم را هم در همین چرخشِ بی امان از دست داده ام، و ریشه ام در همین چرخش هاست.  

صدایِ ترسِ آدم ها، صدایِ دعاهاشان و سکوت هایِ اجباری شان... همه می چرخد و محو می شود.  

فقط هر از گاهی آرام می گیرد و خودم را در زمینی روشن می بینم، زمینی که هم رنگِ آسمان است و نور است و به من حسّ امید می دهد، یا شاید حسّ ناشناخته ای که ...  

این روزها وقتی می خندم، احساس می کنم همه ی ثروتم را خرجِ یک اتّفاقِ ساده می کنم.  

همه ی ثروتِ باد آورده ای که خودم بر بادش می دهم و باد، دوباره برایم می آورد.  

دنیا پُر از صفر و یک و مملو از زمزمه ی یک پیش گوست که هیچ وقت به سؤالِ"نهایت کجاست؟" پاسخی نمی دهد.  

نمی دانم چه اهمیّتی دارد اگر بگویم زندگی برایم از تبش افتاده...  

حس می کنم در یک گوشه ی دنیا تمامِ انسان ها را در آغوش کشیده ام و بارها بخشیده ام، امّا هرگز چنین دهشی به من بازنگشته. شاید...  

پایانِ دنیا برایِ فقراست...  

فقیرانی که شاید من در جرگه ی آنان باشم که برایِ آزادی شان، به هلاکت خواهند رساند.

آن چه یک متکدّی برایِ کاسب شدن باید بداند:

 

 

چگونه یک گدایِ موفّق باشیم!

تهدید

هی منو تهدیدم نکن که می رم  

یه چیزی هم دستی میدم نباشی  

چیکار کنم که قهر کنی دوباره؟  

چه قد بدم که بیخیالِ ما شی؟  

هی منو تهدیدم نکن که میرم  

چه قد بدم بری بدونِ فریاد؟  

فک می کنی نباشی من می میرم  

برو بینیم بابا، بذا باد بیاد  

گفته بودم دوسِت دارم ببخشید  

حالا ما یک روز یه دروغی گفتیم  

تو هم دیگه انقده جدّی نگیر  

حالا ما یک وقتی یه چیزی گفتیم  

اینا اونا نیست عزیزم لولو بُرد  

دوره ی تازوندنِ تو سر اومد  

لگامِ تو به گردنم نچسبید  

کم زده بودی چسبِ شو وَر اومد...  

 

پ.ن: مکتبِ واسوخت! می تونید گوشش کنید.

فریاد

شالم را باز می کنم و از پشت گره می زنم.  

از کوه بالا می روم و در بلندترین نقطه ی کوه می دوم.  

می دوم  

می دوم  

می دوم...  

تا نقطه ی خورشید.  

دست هایم را به پهنایِ تیغه هایِ طلوع باز می کنم، نفسم را در سینه حبس می کنم، و به بلندایِ آسمان، فریاد می کشم که من رسیده ام.  

رسیده ام به نقطه یِ آغازِ جوانی!  

آغازِ تند و تب دارِ یک انسان، یک زن!  

آرام به نوجوانی هایم خم می شوم و تب و تابِ عاشقانه ی دخترِ گذشته ام را در آغوش می کشم.  

به تمامِ گذشته ام اشاره می کنم و رویِ یأس هایم به رقص برمی خیزم.  

می چرخم  

می چرخم  

می چرخم...  

تا شمایلِ ایمان.  

و جرقّه ی یک کلید، که قفلِ آرزویِ دیرینه ام را می گشاید.  

می دوم تا خورشید،  

تا آغاز،  

تا محبّت؛  

و لبریز از جهانی که برایِ کمالش، تمامِ گذشته ام را رقم زده ام.  

اینجا، گستره ی قلب و اندیشه ی من است.  

و آدم گاه و عشق گاه و سکوت گاه...  

آهسته به سمتِ آینده خیز برمیدارم و آبستنِ فرزندِ نسلِ اُمید خواهم شد... آبستنِ سیمرغی که با سوختنش جهانی می سوزد و تولّدش، میلادِ جهان است...  

من رسیده ام.  

رسیده ام به نهایت، به خورشید، و تمامِ کینه ها را از یاد برده ام، و تمامِ تلخی ها را، و تمامِ آنچه رؤیایِ باطلم بود...  

من رسیده ام به اوج جوانی...  

رسیده ام به اوجِ جوانی...

نان پختن  

نان شکستن  

نان قسمت کردن 

نان بودن!

یکی...

یکی باید باشد تویِ خانه ام 

یکی که صبح، زودتر از من بیدار باشد،  

که بیدار شدنش بی صدا باشد.  

یکی باید تویِ خانه ام باشد.  

راه که می رود احساس کنم چیزی توی قلبم صدا می کند، به دیوارها نگاه کنم که برای ما برپا شده اند،  

به زمین نگاه کنم که او رویش قدم می گذارد.  

یکی باید باشد...  

یکی باید باشد که به کارِ من با لپ تاپ گیر بدهد،  

به بی نظم بودنم در روزهایی که نوبتِ من است ظرف هایِ ناهار را بشویم،  

اساساً یکی باید باشد که حس کنم ...  

یکی باشد که گوش کنم...  

یکی که...  

یکی که خاتون خانه باشد،  

یکی که طرحی از یک لبخندِ گرمش، هاله ی امنِ خانه باشد...  

یکی که می دانم یک جایی هست، و روزی کنارِ هم خواهیم بود.  

بهتر است از امشب، تویِ دعاهایم، اسمش را صدا کنم،  

خاتون!  

 

 

پ.ن: این دست نوشته رو درست وسطِ خیابون پیداش کردم و رمزگشاییِ خطّش درحدّ رمزگشایی خطّ ایلامی بود!  

گذاشتمش اینجا که همگی باهم دعا کنیم که خاتونش بیاد. 

مفعول:

_ خب؟ چرا این کارو می کنی؟  

_ بهم آرامش میده!  

_ یعنی به نظرت جز این، کاری نمیشه کرد؟  

_ چرا؛ منتها من دلم می خواد اینطور باشم.  

_ چرا مفعولی؟ 

ادامه مطلب ...

بیان به روایتِ تصویر:

خب دوستان! من نقّاشیم خوب نیست. من میگم، خودتون زحمتِ رسمشو بکشید!  

اوّل یه مستطیلِ بزرگ رسم کنید و داخلشو به شش بخشِ مساوی تقسیم کنید؛  

از چپ به راست، توضیحاتِ منو به تصویر بکشید:  

ادامه مطلب ...