دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

مسافرِ آخرِ شب

قبل نوشت: از دفترِ خاطراتِ جمعی!

دوره ی مقدّسِ کارشناسی بود و ما که دانشجویِ مهمان بودیم.  

حالا بماند کجا.  

ما بودیم و پیکانِ بابامون و مستقل شدنی که یه عمر سرش جنگیده بودیم.  

مستقل شدنم یعنی جیبِ خالی تو یه شهرِ دیگه و کار کردن و درس خوندن.  

دو_ سه ماهِ اوّل ما رو اوکی کردن، بعد گفتن برو رو ماشین کار کن.  

تازه فهمیدم محبوب چه قد خوشبخته؛ خونه بابا و ...  

جونم براتون بگه، ما دوره افتادیم تو شهر با پیکانمون. اوّل رفقامونو تا درِ خونه هاشون رسوندیم که اقلّ کم چارتا خیابون یاد بیگیریم، بعد یواش یواش راه افتادیم و مسافرایِ مسافت کوتاه زدیم و بعدم کورسا رو از تاکسیرانی گرفتیم.  

خلاصه آقا ما مسافر می زدیم، تو نخشون می رفتیم، با مَردا دو کلوم حرف می زدیم دستمون بیاد دنیا کی به کیه، یه وختا پیرا رو سوار می کردیم، شهرستونیا رو مجّانی می رسوندیم...  

یه شب حدودایِ ده کارم تموم شد. بنزینم هم دیگه آخراش بود. داشتم می رفتم خوابگاه که یکی گوشه ی خیابون دس گرفت.  

مام نگه داشتیم. یه دخترِ جوونی بود.  

یادِ محبوب افتادم؛ دُرُس نبود اون وقتِ شب تو خیابون باشه. سوارش کردم.  

سوار شد. گفتم: کجا تشریف می برید؟ گفت: مستقیم...  

و تکیه داد و نفسِ عمیقی کشید. وقتی حواسش رفت پیِ شهر، از تو آینه نگاش کردم. بعضِ محبوب نباشه قشنگ بود. یه کم آرایش کرده بود، ولی خودشم قشنگ بود.  

فضا سنگین شد، نوار گذاشتم تو ضبط.  

میدونو دور زدم. تو ای پری کجایی؟/ که رخ نمی نمایی؟  

داشت با آهنگ می خوند.  

نمی دونم چرا محوش شدم؟ حس می کردم این لحظه رو یه بار قبل ترا یه جایی که نمی دونم دیده بودم.  

می خواستم باهاش سر یه بحثی رو وا کنم، ولی یه طوری بود. خجالتم می داد. نگاهاش به شهر، چشماش، صورتش...  

نمی شد! باس یه چیزی می گفتم.  

گفتم: خانوم تا کجا مستقیم برم؟  

گفت: هنوز مونده. رسیدیم می گم.  

همین که هنو نرسیده بودیم خوب بود. دوس داشتم تا آخرِ دنیا ببرمش... لامصّب عقل تو کلّه مون نذاشت. آهنگه هم رو سوزوندنِ بابامون جو می داد.  

به خودم اومدم دیدم از تو آینه داره بدجوری تند نگام می کنه. صاف نشستم و بی خیال شدم. دستشو به صندلیِ جلو گرفت. از گوشه ی چشَم نگا کردم. نزدیک بود. عیننِ عقاب جلو رو می پایید. و لابد ما رو.  

کاش یه کم عقاب نبود، کاش...  

ممنون پیاده میشم.  

زدم کنار. دس کرد تو کیفش گفت: چه قد میشه؟  

از دهنم در رفت که: مسافرِ آخرِ شب کرایه نداره.  

_ خواهش می کنم نفرمایید، به هرحال زحمت کشیدید. چه قد تقدیم کنم؟  

_ نمی گیریم. نرخش دلیه، بفرما.  

خندید و گفت: به هرحال دستتون درد نکنه. شبتون بخیر.  

و پیاده شد. واستادم تا بره تو کوچه. محوِ خنده ی شیرین و ردیفِ دندوناش شدم...  

سوار شدم رفتم تا خوابگاه. نگهبون باهزار داد و قال درو وا کرد.  

همه ی سختیا و خوشیایِ اون وختا یه طرف، خاطره ی اون شب و مسافرِ آخری هم...

نظرات 2 + ارسال نظر
مهدو یکشنبه 4 اسفند 1392 ساعت 23:05 http://neveshtan-bar-sang.blog.ir

خسته نباشید.
از نظر داستان بودنش خوب بود.
از نظرهای دیگه نمی دونم.
حتی نمی دونم این نظرهای دیگه چی هستن.

سلام:
سپاس که تشریف آوردید، خوندید و نظر دادید.
سپندارمذ بر شما خجسته باد!

هدهد جمعه 2 اسفند 1392 ساعت 18:58

خوب بود

بالأخره یکی خوندش!
ازت ممنونم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد