دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

فریاد

اینجا وبلاگِ من؛  

محیط مجازی، حیاط، خلوت، یه وجب جا واسه نوشتن.  

ببخشید دیگه؛ من تو این پُست یه مقداری داد دارم برایِ زدن.  

می خواستم بگم که خدایِ محترم! می دونی که ما چه قدر تنهاییم؟ پس تنها بودنتو به رُخِ ما نکش.  

آره با خودتم. با خودتم خدااااا!  

ببین، من اگه کسی بپرسه خدات تو کدوم مکتبِ فلسفی می گنجه، خودش و سؤالش و مکتب و فلسفه شو باهم یکی می کنم، ولی دلیل نمی شه ندونی؛ ندونی که گاهی از اینکه مخلوقتم واقعاً شرمنده میشم. آره میشم. چون واسه من یکی کارات حساب کتاب نداره!  

می گیری؟ نداره.  

دلم می خواد برم و دیگه نه تو نه من! بی خیالِ اون لحظه ها که عشقت انقدر تو خونم بالا بوده که چشممو رو آدما و آرزوهام بستم.  

کی گفته هر کاری کنم واسه خاطرت کمه؟ مگه انسان بودن، مگه عاشق بودن، مگه بخشیدن و از یاد بردن، مگه شکستن و دیگرانو ساختن، برایِ تو ارزش نیست؟  

نکنه من یه عمر سرِ کار بودم؟ به من نگو که عادلی! ببینم ترازوتو؟ نکنه قایمش کنی!  

من یه دل دارم که هیچ وقت از تو یکی پوشیده نیست؛ نبینم خدا، نبینم داری به نفعِ آدمایی که نمیشناسم چرتکه میندازی.  

برخلافِ خیلیایِ دیگه من ازت انتظارِ پاداش دارم و به کم هم راضی نمی شم.  

میشنوی؟ راضی نِ می شم!  

انتظار دارم به تعدادِ دفعاتی که آدما دلمو شکستن و بخشیدم.  

انتظار دارم به تعداد دفعاتی که آدما نشستن و پشتِ سرم حرف چیدن و من به اشتباهاتِ خودم نگاه کردم.  

انتظار دارم به تعداد دفعاتی که به خاطرِ شدّتِ دردام خندیدم و به احمق بودنم خندیدن!  

انتظار دارم به تعداد دفعاتی که ازت عشق خواستم و ... ؟  

از آخرین باری که عشق خواستم و تو منو وادار کردی برم تو دلِ آدما و عاشق باشم چه قدر وقت میگذره؟  

من رفتم و دردا رو دیدم، ولی یادت باشه من به بالا دستم نگاه می کنم و به رهایی فکر می کنم.  

میشنوی؟ رَ ها یی!  

خداااا! فک کردی خیلی تنهایی؟ نه! تو مسئولی! مسئولِ جواب دادن به انتظاراتِ من. چه قد همه ش من واسه تو، نمی خوام دیگه وقتی لبِ پرتگاهم دستمو بگیری؛ من اساساً نمی خوام پرتگاهو ببینم، نمی خوام سقوطو لمس کنم... خدایا! من همین حالا، همین لحظه ازت یه آرزو می خوام... همین! سخته؟ به من نگو قضا، به من نگو حکمت! من منّتِ امتحانایِ کمرشکنی که همه رو در عرضِ کوتاه ترین مدّت ازم گرفتی سرِ تمامِ سکوتات میذارم.  

نکنه فک کنی بی ادبم، نه نیستم! من به خاطرِ تو اساسِ زندگیمو خراب کردم که از نو بسازم.  

چون عاشقم... بسّه دیگه این امتحانایِ لعنتی. نمی خوام. من یه شاگردم، مانوری اگه داری بذار روزِ حساب، بذار آخرِ ترم. بذار برم جهنّم ولی دیگه انقد آزمایش نکن. نمی خوام درد بکشم... از یاد می برمت، قلبمو سرد می کنی، من انتظار دارم، انتظارِ یه جو آرامش! میشنوی؟ آرامش.  

برات سنگینه؟ گمون نکنم اندازه ی دردایِ من سنگین باشه. به من نگو همه درد دارن، من همه نیستم. دیگه انقد خاکی بودم و قاطیِ همه که فک کردی نباس جدّیم گرفت. من از قماشِ آدمایِ تسلیم نیستم. هم عاشقتم، هم می خوام که معشوقت باشم. تو هم یه کاری کن لعنتی! چه قد سکوت؟ چه قد آزمایش؟ یه بار پا پس کشیدن، دو بار... من تاوانِ چیو میدم؟ میشه بگی؟ گناهِ کبیره؟  

از رحمتِ بی حدّت همینش به من رسید؟ کجاست رحمان و رحیم بودنت؟ کجاست کریم و جمیل بودنت؟  

همین؟ خیرالماکرین؟ جلال؟ منتقم؟ با کی؟ منِ یک مشت خاک؟  

شرطِ انصافه؟ انصافتو شُکر!   

اگه نقدی داری یا توضیحی، پاورقی ای چیزی... من هستم در خدمتت! بیا کامنت بذار صحبت کنیم.  

منتظرم.  

نوکرتم این یه بار بی جواب نذار. ببینیم اسمتو تو کامنتا. ایمیلتم بده اونایی که خصوصیه رو از اون طریق بفرستم.  

خدایا، باور کن دوس داشتنت قشنگه، لازم نیست انقد عذابم بدی...  

نظرات 5 + ارسال نظر
هدهد جمعه 2 اسفند 1392 ساعت 19:11

سکوت می کنم.

من با خدا تعارف ندارم.

امیرحسین چهارشنبه 30 بهمن 1392 ساعت 18:35 http://be-hamin-sadegi.blog.ir

ولی جالب بود و گاهی وقتا هم به شدت لازمه.
فقط ادامه بدید...

من دیر به دیر عصبانی میشم...
دعواهایِ من وخدا زرگریه.
عاشق تر از این حرفام.
منتها لازمه دیگه... لازمه! لازمه ی رابطه ی عاشقانه اختلافه تا یه سری مسایل روشن بشه.
حتّا با خدا!

sara چهارشنبه 30 بهمن 1392 ساعت 01:08

سبحان اللّه عما یصفون .

الا عباد اللّه المـخـلصـیـن .

فـانـکـم و مـا تـعـبـدون . منزه است خدا از این اوصافی که می گویند.
مگر اوصافى که بندگان مخلص او براى او قائلند.

این شما و این خدایانتان هر چه مى خواهید بکنید . (ایات 159تا161سوره صافات) ........ چته بچه جون؟ یه کم یواشتر!

عصبانی بودم...

امیرحسین سه‌شنبه 29 بهمن 1392 ساعت 17:47 http://be-hamin-sadegi.blog.ir

نمی خوام حس کنید که دارم شعار می دم یا درد و سختی نکشیدم.اونقدری کشیدم که میتونم علاوه برخدا از همه عالم و آدم شاکی باشم.ولی من فقط به یه چیز معتقدم:اینکه خدایی که منو آفریده و این همه نعمت درست و حسابی،دقت کنید درست و حسابی بهم داده هوامو داره.دیر یا زود داره ولی سوخت و سوز نداره.هرچند رد پاش تو زندگیم همیشه واضح بوده.یه زمانی یادمه اونقدر از دستش شاکی بودم که همه چی که مربوط به اون می شد رو گذاشتم کنار.ولی بعد بادم خوابید!چرا؟!چون دیدم تو تنهاییم تنها حاضر غائب خودشه.پس به خاطر همین هم که شده همه ی جور و جفاش رو باید تحمل کنم.مهم اینه که تنهاییمو دوست داشتنی میکنه.
1)گر تیغ برکشد که محبان همی زنم/اول کسی که لاف محبت زنم منم
2)امام صادق فرمود:مومن به منزله ی کفه ی ترازوست.هرچه ایمانش بیشتر،امتحانش سنگین تر.
حالا یا باید مومن و عاشق بود و با جفای معبود و معشوق ساخت یا به قول دکتر شفیعی:بیداری زمان را با من بخوان به فریاد...گر مرد خواب و خفتی،رو سر بنه به بالین،تنها مرا رها کن...

عصبانی بودم.

خسروپور سه‌شنبه 29 بهمن 1392 ساعت 17:41 http://www.ghazalajin.blogfa.com/http://

من هم خیلی وقتا با خدا دعوا کردم؛ولی شرط انصاف نبود اگه میخواستم حرفایی که بین من و خدا رد و بدل شدُ بذارم به معرض دید.

پیروز و پایدار باشید.

نوشته بودم اینجا وبلاگِ من، حیاط خلوتم وجاییه که می خوام توش داد بزنم و پیشاپیش هم گفته بودم با خدا هستم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد