دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

تهدید

هی منو تهدیدم نکن که می رم  

یه چیزی هم دستی میدم نباشی  

چیکار کنم که قهر کنی دوباره؟  

چه قد بدم که بیخیالِ ما شی؟  

هی منو تهدیدم نکن که میرم  

چه قد بدم بری بدونِ فریاد؟  

فک می کنی نباشی من می میرم  

برو بینیم بابا، بذا باد بیاد  

گفته بودم دوسِت دارم ببخشید  

حالا ما یک روز یه دروغی گفتیم  

تو هم دیگه انقده جدّی نگیر  

حالا ما یک وقتی یه چیزی گفتیم  

اینا اونا نیست عزیزم لولو بُرد  

دوره ی تازوندنِ تو سر اومد  

لگامِ تو به گردنم نچسبید  

کم زده بودی چسبِ شو وَر اومد...  

 

پ.ن: مکتبِ واسوخت! می تونید گوشش کنید.

فریاد

شالم را باز می کنم و از پشت گره می زنم.  

از کوه بالا می روم و در بلندترین نقطه ی کوه می دوم.  

می دوم  

می دوم  

می دوم...  

تا نقطه ی خورشید.  

دست هایم را به پهنایِ تیغه هایِ طلوع باز می کنم، نفسم را در سینه حبس می کنم، و به بلندایِ آسمان، فریاد می کشم که من رسیده ام.  

رسیده ام به نقطه یِ آغازِ جوانی!  

آغازِ تند و تب دارِ یک انسان، یک زن!  

آرام به نوجوانی هایم خم می شوم و تب و تابِ عاشقانه ی دخترِ گذشته ام را در آغوش می کشم.  

به تمامِ گذشته ام اشاره می کنم و رویِ یأس هایم به رقص برمی خیزم.  

می چرخم  

می چرخم  

می چرخم...  

تا شمایلِ ایمان.  

و جرقّه ی یک کلید، که قفلِ آرزویِ دیرینه ام را می گشاید.  

می دوم تا خورشید،  

تا آغاز،  

تا محبّت؛  

و لبریز از جهانی که برایِ کمالش، تمامِ گذشته ام را رقم زده ام.  

اینجا، گستره ی قلب و اندیشه ی من است.  

و آدم گاه و عشق گاه و سکوت گاه...  

آهسته به سمتِ آینده خیز برمیدارم و آبستنِ فرزندِ نسلِ اُمید خواهم شد... آبستنِ سیمرغی که با سوختنش جهانی می سوزد و تولّدش، میلادِ جهان است...  

من رسیده ام.  

رسیده ام به نهایت، به خورشید، و تمامِ کینه ها را از یاد برده ام، و تمامِ تلخی ها را، و تمامِ آنچه رؤیایِ باطلم بود...  

من رسیده ام به اوج جوانی...  

رسیده ام به اوجِ جوانی...

نان پختن  

نان شکستن  

نان قسمت کردن 

نان بودن!

یکی...

یکی باید باشد تویِ خانه ام 

یکی که صبح، زودتر از من بیدار باشد،  

که بیدار شدنش بی صدا باشد.  

یکی باید تویِ خانه ام باشد.  

راه که می رود احساس کنم چیزی توی قلبم صدا می کند، به دیوارها نگاه کنم که برای ما برپا شده اند،  

به زمین نگاه کنم که او رویش قدم می گذارد.  

یکی باید باشد...  

یکی باید باشد که به کارِ من با لپ تاپ گیر بدهد،  

به بی نظم بودنم در روزهایی که نوبتِ من است ظرف هایِ ناهار را بشویم،  

اساساً یکی باید باشد که حس کنم ...  

یکی باشد که گوش کنم...  

یکی که...  

یکی که خاتون خانه باشد،  

یکی که طرحی از یک لبخندِ گرمش، هاله ی امنِ خانه باشد...  

یکی که می دانم یک جایی هست، و روزی کنارِ هم خواهیم بود.  

بهتر است از امشب، تویِ دعاهایم، اسمش را صدا کنم،  

خاتون!  

 

 

پ.ن: این دست نوشته رو درست وسطِ خیابون پیداش کردم و رمزگشاییِ خطّش درحدّ رمزگشایی خطّ ایلامی بود!  

گذاشتمش اینجا که همگی باهم دعا کنیم که خاتونش بیاد. 

مفعول:

_ خب؟ چرا این کارو می کنی؟  

_ بهم آرامش میده!  

_ یعنی به نظرت جز این، کاری نمیشه کرد؟  

_ چرا؛ منتها من دلم می خواد اینطور باشم.  

_ چرا مفعولی؟ 

ادامه مطلب ...

بیان به روایتِ تصویر:

خب دوستان! من نقّاشیم خوب نیست. من میگم، خودتون زحمتِ رسمشو بکشید!  

اوّل یه مستطیلِ بزرگ رسم کنید و داخلشو به شش بخشِ مساوی تقسیم کنید؛  

از چپ به راست، توضیحاتِ منو به تصویر بکشید:  

ادامه مطلب ...

عکس

داشتم کشوها رو مرتّب می کردم که چشمم خورد به عکسی که مدّت ها پیش از آلبوم دزدیده بودم.  

تویِ عکس، کاملاً پیدا بود که سال هایِ آخرِ دبستانم و از اون واضح تر، استخوانی بود که بر اثرِ بلوغِ زودرس ترکانده بودم و بلوز و شلوارِ گشاد و روسری.  

یادم اومد که به خاطرِ قیافه و هیکلم اون عکسو دزدیده بودم...

ادامه مطلب ...

لکّاته

شش سال، هر روز منتظرِ یک فاجعه ی جدید.  

سه سال، هر روز از صبح بغض خوردن و گریه نکردن. گاهی هم گریه کردن؛ و بعد هم مثلِ سنگ شدن که نکند سوژه بگیرند.  

هر روز از خواب بیدار شدن، آرایش کردن به قصدِ کُشت. فقط برایِ محو کردنِ آثارِ دردهایی که رویِ روح مانده.  

دوازده سال هر روز سرکوب شدن.  

سال ها فورانِ درد و آه، بی یک کلام اعتراض و دیدنِ کورسویِ گشایش!  

_ اشکاتو پاک کن لکّاته! با شوریش حال نمی کنم!  

بلند شد، پول شمرد و کنارِ تخت گذاشت و رفت.  

اشک هایش را پاک کرد. رفت جلویِ آینه و رژلبش را پررنگ کرد و سیاهیِ زیرِ چشمش را تمیز کرد. زمزمه کرد:  

دردِ بعدی...  

در باز شد. به رختخواب برگشت و...  

 

پ.ن: نتیجه یِ بازدید از مرکزِ بازپروریِ دخترانِ نوجوان.  

پ.ن2: درد، همچون مردِ هوسبازی که شکارش را همواره تسلیم می خواهد.

عاقبتِ نیرنگ...

وَ مَکَروا وَ مَکَرَ اللّه  

وَاللّهُ خَیرُ الماکِرین:  

 

و نیرنگ زدند و پروردگار [به ایشان] نیرنگ باز گردانید.  

همانا که خداوند، بهترینِ نیرنگ زنندگان است.  

 

پ.ن: من همین جا از تمامیِ کسانی که بهشون نیرنگ زدم طلبِ عفو می کنم.  

 

پ.ن2: شما هم اگه به من نیرنگ زدید، می بخشمتون.  

 

پ.ن3: بیایید همه با هم به نیرنگی که به ما برمیگرده فکر کنیم...  

 

پ.ن4: خدایا! به ما آنقدر سعادت نده که عمری در عذابِ گناهانِ بی تاوان مانده مان سپری کنیم.