دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

MOONLIGHT SERENADE

MOONLIGHT SERENADE 

I stand at your gate and the song that I sing is of moonlight
I stand and I wait for the touch of your hand in the June night
The roses are sighing a moonlight serenade

The stars are a glow and tonight how their light sets me dreaming
My love, do you know that your eyes are like stars brightly beaming?
I bring you and sing you a moonlight serenade

Let us stray till break of day in love's valley of dreams
Just you and I a summer sky, a heavenly breeze kissing the trees
So don't let me wait come to me tenderly in the June night
I stand at your gate and I sing you a song in the moonlight
A love song, my darling, a moonlight serenade

MUSIC

کیتارو

این آهنگو گذاشتم تا هرکی دوس داره، دانلودش کنه.  

لذّت ببرید.

PEACE

خدایا!  

از تو به خاطرِ پدرها و مادرهایم، خواهرها و برادرهایم، و فرزندانم و تمامیِ پسران و دختران و نسل هایی که آفریدی تا برایِ تتمّه یِ صلح بکوشند،  

از تو به خاطرِ خنده هامان،  

از تو به خاطرِ قلب هامان که از نورِ بخشش روشن اند،  

از تو به خاطرِ بودنت،  

از تو به خاطر دست هامان که در دستِ هم می نشیند به "صلح"...  

مؤمنانه سپاسگزارم!  

شیطونه میگه...

شیطونه میگه بلند شم برم بش بگم خیلی عاشقتم مشتی! دمت گرم، خیلی دلم برات آتیشیه!  

چایی بذارم رو سماور روسی و ذغالِ قلیونشو تو حیاط یه جور آتیش کنم که خودمم اَلو بیگیرم.  

شیطونه میگه همین الآن بش زنگ بزنم بگم: تو بچه شیکّا مُده میگن نیمه ی گمشده؛ یعنی اقبال به بختِ اون که اون یکی قاچشی!  

یعنی مُرده یِ اون سیگارتم که دودشو غریب میدی تو، نازِ ریه هات که بهمن و مارلبورو که هیچ، برگ و بنگم روش اثر نداره.  

شیطونه میگه یه روز وردارم بیام باهات جهان نما بشینیم زیرِ بارونِ نیومده هی زمخت زمخت پیپ دود کنی من بیشینم نگات کنم.  

تو نمیری اون کافه خفنه که رو به رو درمانگاهِ ولیعصره عجب پاتوقِ توپیه! پول از من باشه اوکی میشی بریم بشینیم کِرِ سیبیل گُنده هاش چایی قلیون بزنیم صفا بیایم؟  

شیطونه میگه برات چادر روبنده بزنم بار خاطری که گفتی خوش نداری یه لاخه مو از پر لچکم بیرون باشه!  

همه ی اینا که می بینی رو شیطونه گفته جون تو؛ ما اِندِ خدا پرستاشیم حضرتِ عبّاسی.  

اگه پیش خودت ظن بردی دلم پی دلته از همو ظنی که رفتی برگرد بیشین سر جات!  

مگه از رو نعشم رد شی که ما رو تلف شده ی خودت ببینی.  

تویِ کفتر بازو چه به ما که پاتوقمون چنچنه به بالاس؟

چشم ها

ماجرا:  

1. او و دوستش و مادرانشان در طولِ پیاده رو قدم می زدند که ناگهان ماشین به سرعت رد شد و به زنی زد که بچّه اش را در آغوش گرفته بود.  

بچّه به هوا پرت شد و مادر از هوش رفت. پسرِ جوانی دوید و بچّه ی کوچک را بغل کرد.  

آن ها گوشه ای ایستادند و این صحنه را تماشا کردند.  

2. کمی جلوتر، یک ساندویچی بود. ایستادند تا ناهار بخورند که رفتگری با پسرِ نوجوان و دخترِ کوچکش وارد شدند. دختر دستِ او را می کشید و بی امان می گفت: بابا! بابا! تو رو خدا! یه ساندویچ برام بخر...  

و مرد به جیب هایِ خالی اش دست می کشید و می گفت: ندارم بابا! به خدا جیبم خالیه.  

و پسرش می کوشید تا خواهرِ کوچکش را منصرف کند... 

ادامه مطلب ...

پراکنده

یک خرمن گندم و یک خرمن ذرّت و یک خرمن جو و ...  

نه! نمی شود از زمین انقدر بی هدف محصول برداشت.  

جنسِ بذرم چه طور است؟ به خاک هم فکر کرده ام؟ به فصولی که بر زمینم می گذرند؟  

به بارش ها؟ این همه بهره کشی برایِ نجاتِ گرسنه گان زمین را هم گرسنه کرده.  

زمین شرافت مند است.  

زمین بهایی دارد.  

زمین برایِ بهتر زیستن است.  

زمینم را دوست دارم.  

دیگر خوابِ تماشایِ بهشت تمام شد. بذر! بذرِ اندیشه... بذری که آباد کند.  

دیگر این همه پراکندگی و آشفتگی نمی خواهم.  

می خواهم که در گذرِ فصول و خشکی و سیل، در رشد باشم.  

می خواهم این خرمن را دهش کنم و نمی دانم چرا؟ چرا که انباشتِ اوهام و علفِ هرزِ وسوسه است.  

می دانم کدامین راهِ کج دامن گیرِ جادّه ی اُمیدهام شد.  

نه! نمی خواهم که بیهوده رنج کشیده باشم؛ حالا! بلند می شوم و بادِ مخالف را در هم می شکنم.

نمی دونم؛  

اشتباه از منه، می دونم.  

رفتم که پیاده برم پایانه ی نمازی، رویِ این پُل قشنگه بودم که آدما روش می ایستن میزانِ بارندگی رو از رویِ حجمِ آبِ رودخونه ی خشک محک می زنن که یکدفعه دیدم دوید طرفم که: آجی تو رو خدا...  

انقدر تند دوید که محکم گرفتمش زمین نخوره.  

هی گفت: آجی! آجی! تو رو خدا...  

منم عصبانی! اومدم بگم: خدا کیه تو هم؟  

دیدم کیفم رو گرفت و گفت: آجی؟ مشقام مونده! فردا امتحان دارم.  

ادامه مطلب ...

بهاران

رفتم تویِ مجتمعِ بهاران؛ همان جا که بیشترِ بازی ها و بچّگی ام را در پارکِ پشتِ مجتمع هایش سپری کرده بودم.  

دیگر حال و هوایِ آن وقت ها که هنوز بلوک هایش تمام نبود را نداشت.  

همه ی پنجره هایش مسلّح به چشم بود و باغِ وحشیِ کنارِ پارک را "آدم زده" کرده بودند. مرتّب و دیوارکشی شده.

گوشی تویِ گوشم بود؛ ووکالیز راخمانینف را گوش می دادم. رویِ تابِ الّاکلنگی نشستم و به زمینِ برف نشسته ی بسکتبالش نگاه کردم که یک زمانی برایِ خودم در آن قلمرو فرمان روایی بودم و اسکیت بازی می کردم، شب ها زیرِ نورافکن هایش می ایستادم و برایِ آدم هایِ خیالی ام، دست تکان می دادم.  

آهنگ تمام شد، رفت ترَکِ بعدی. بازهم راخمانینُف. هیچ هماهنگی با فضا نداشت، امّا ارزشِ گوش دادن داشت.  

بلند شدم و رفتم سمتِ محوّطه ی میزهایِ شطرنج و پینگ پُنگ. ایستادم کنارِ بارفیکس.  

یک حسّ مهار ناشدنی می گفت: بپّر بچّه! بپّر دیگه!  

به چرخِ فلک هم نگاه کردم. جایِ خودم، چشم هایم داشت می دوید. با سرعت. اینجا یک پارکِ بی پارکت بود. یک پارکِ پر از سنگریزه! یک کودک ده ساله و پر انرژی را می طلبید که یک بند بدود و بازی کند.  

رفتم جلویِ میزِ شطرنج ایستادم و با انگشتم، مُهره ی وزیر را تکان دادم و زمزمه کردم: کیش و مات!  

برگشتم که بنشینم رویِ تاب، که دیدم یکی نشسته و زُل زده به پنجره ی بالاترین واحدِ بلوکِ رو به رویی.  

جلوتر رفتم و من هم به جایی که او نگاه می کرد نگاه کردم.  

بی مقدّمه پرسید: نیفته؟!  

گفتم: نه؛ نمیفته.  

_ از کجا انقد مطمئنّی؟  

_ نمیفته بابا! ریشه ش از تو دیوار دراومده.  

_ دیوارو نترکونه؟!  

_ نمی ترکونه.  

_ قشنگه؟  

_ ها!  

از رویِ تاب بلند شد و گفت: پس بزرگ میشه؟ گفتم: میشه!  

خندید. دوید و رفت. از همان راهی که هیچ وقت از برگ، کفِ خاکی اش پیدا نبود.  

به گمانم داشتم کیتارو گوش می دادم... THE SOONG SISTERS!