دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

نیمه تابستانی نیمه مهری!

شنبه ساعت نُهِ صبح انتخاب واحد. 

کلّی خوشحالم...  

امسال سال آخر و به جانِ خودم نباشد به جانِ خودت فقط و فقط ذوقِ آن کلاه و لباسُ فارغ التّحصیلی را دارم.  

امسال یک دربی می گذاریم. عمران و ادبیات! می برم! لیسانسه می شویم.  

تو می روی خارجه و من همچنان مغرورانه می خواهم ارشدم را اینجا بخوانم و از زور بازوی خودم بورس بگیرم.  

بله بله می دانم که مغرورم و ممنونم که اگر چشمم هم باشد، تعارفش را دست رد می زنم.  

این روزها بدجوری به تو فکر می کنم.  

به همین یک درمیان سفرها و دیدن هامان که شده همان روزی که عصر کار نیستم!  

به جان تو نباشد به جانِ چشمِ چپت که کاسه ی خون شده، دلم می خواهد این فرصت بیشتر و بیشتر دست بدهد.  

امّا طبقِ یک قانون نانوشته، تو باید کم ببینی مرا و من باید لجوجانه بر کارم پا بفشارم یعنی که کلید استقلال و دخل و خرج و زندگیم در دستِ خودم هست. یعنی که بیست و سه ساله شدن شوخی نیست؛ یعنی من باید یاد بگیرم برای تو دست نایافتنی باشم به قولِ تو شیرینِ چموش و خسرویِ گردن کج!  

آرام آرام دارم باور می کنم که دلم کمی پرواز سرش می شود. دور شدن از تو و نزدیک شدن و پیوستن و خنده و سعادت های ممنوعه...  

برایِ دوستت دارم، هنوز هم دعامندم... شاید کمی تا قسمتی هم فقیر به هر خیری از جانبِ غیب.  

فقط خوب باش. این چشم دردها نیز بگذرد.

سال و فال و عشق...

دلم همه ی این ها که الآن خودم به دست آوردم رو می خواست.  

سه سال پیش، دو سال پیش، و پارسال...  

دلم همه شو باهم می خواست، همونی که الآن هست.  

الآن بعد از اون سه سال... خوبه که شادیه ولی... ارزش اون همه تلخی و محنتی که کشیدم رو داشت؟ اون جام زهر؟ اون بغضا؟  

فراموش می کنم! به یه شرط. دیگه این دفه خالی بندی نباشه، حتّا واسه یه مدّت کوتاه. حقّ منه که شاد باشم. از پسِ اون همه دلی که از صدایِ من شاده.  

اینجا اوّلِ جوونی، باید تا اوجش پرید و شاد بود.  

به قولِ تو: مستی و راستی! اصن جوونی و مستی و راستیش.  

و... تا خودِ صبح بیدار بودن و از جهش آدرنالین تو خون، یک بند میل به دویدن و رقصیدن و عشق و شور...  

دلم همه ی این ها رو می خواست...  

کاش زودتر از این ها می بودن...

برایِ تو

برایِ تو که روت نمیشه اینجا کامنت بذاری!  

ارادتِ مستدام!  

ما همه از خودیم. همه از دوستان، و خوبان.  

و منو هم که کماکان میشناسی از پیِ اون همه شب بیداری و این همه واتس آپ و پی ام و کجایی شما؟  

من هنوزم تو فکر صدایِ بلند باندایِ قدرتمندت و Mily Ray Cyros هستم و Bangerz و Wraking Ball و اصلاً کی گفته که این آهنگا واسه بچه دبیرستانیا و مینی روشنفکراس؟  

ما هم کلّی فکرمون روشنه. ما هم داریم خیلی جسورانه جوونی می کنیم. ما هم از نیمکت و درس و کنکور، رسیدیم به پوچی و یأس فلسفی و من که به قول تو تو کارنامه م هر چیزی داشتم جز شکست عشقی و به هر شکلی بوده ولو با اشک و آه، زندگیمو سرِپا نگه داشتم.  

چه روزگاری از من سیاه شد تا بالأخره یه نفر مث تو وارد زندگیم شد. که جفتمون رو آتئیست بودن هم تعصّب داریم، که جفتمون به یه زبون فکر می کنیم و جفتمون داریم تلاش می کنیم بین زندگی و نبودن، و آرزو و بودن هاش، پُل بزنیم.  

ما که بعضی وقتا اون طرفِ فازِ افسردگی، میریم تو کوه می ایستیم و داد می زنیم و هی مشکلاتمونو مطرح می کنیم و می خندیم که کوه به زبون خودمون همونا رو به خودمون برمی گردونه.  

به قول خودت: مگه سر کنیم تو چاه علی وار داد بزنیم بلکه دیگه چاه، خودمونو به خودمون برنگردونه!  

بیا اینجا تا منم بیام اونور پیشِ وبلاگِ تو. باشه تو رو بینِ خودمون لینک نمی کنم ولی بدون داری اشتباه می کنی. داری اشتباه می کنی که از ما فاصله میگیری، که فکر میکنی با همه فرق داری...  

تو هیچ فرقی نداری دکی! بیا اینجا و به زندگی برگرد. وگرنه مجبور میشم دوباره فلسفه ی حرکت از جهنّم به جهنّم و زندگی به عدمو برات شرح بدم که ثابت کنم منم یه زمان مرگم میومد ولی خدایِ پسِ مرگ از خدایِ الآنمون مُرده تره به جانِ تو...  

به قولِ ش.ن.ل.ع:  

خاکیم.  

فدا!

جدیداً رفتم سراغ کتابای کودک و ترانه های کودکان.  

روحمو نوازش میده.  

برایِ عید فطر تو بیمارستانِ امیر بخش کودکانِ سرطانی اجرا داریم و چه قد خوشحالم که بازم میخوام برم اونجا.  

چند روز پیش یکی از دوستام بهم یه فلش پر از آهنگایِ کلاسیک داد و تقریباً میشه گفت هیچ کدومو نشنیده بودم. عالی بود!  

از اون بهتر نو کردن تیپ بود و خریدن لوازم آرایش و لباس با پول حقوقم.  

اصن همه ی لذّت زندگی در همین کاراس دیگه. در کوه نوردی، در دور دور با دوستام، آهنگای جدید، تولّدایِ تابستونی، و کار و بازیایِ فکریِ جدید و سر و کلّه زدن با مشتریا!  

و البتّه که بعد از سه سال یه پشت غم و درگیری و جنگ و جمع و منها شدنِ ناگهانیِ چندین آدم از زندگیم، حالا دیگه باید فصل حس کردنِ جوونی و تجرّد و فکر کردن به اونا باشه که گویا دارن میان که در خونه ی پدری رو بزنن و سراغ ما رو از والده ی گرامی بگیرن!  

و این یعنی کلّی خوشحالیایی که من نمی دونم چرا تا همین دو ماه پیشم بر من حرام بود!  

اّل از خجالت خودم درمیام و بعد بازم شروع میکنم کتاب خوندن و اگه شد نوشتن که حسابی دلم براش تنگ شده. گرچه یه چشمه هاییش هنوز تو فیس بوک ماناست ولی من دلم واسه بخش داستان کوتاه و شعرش تنگ شده.  

بر میگرده بهم... این خوشیا بعد از اون همه غم و غصّه انصافاً حقّ مسلّم منه! حقّ مسلّم.  

با خدا که تعارف نداریم. باید هم وزن غمام بهم شادی بده تا آشتی کنم.

حدس نوعی زندگی:

به نظر میاد که یه نوع زندگی خاص داره پشت این بی خیال بودن ها شکل می گیره.

که چندان هم نشأت گرفته از بی خیالی نیست.

که یه معنای خاص توشه.

که به نظر میاد بالأخره اون چیزیه که به من تعلّق داره.

که بالأخره نوعی استقلال داره و تا الآن کسی کامل کشفش نکرده که بخواد راجع به ساختارش نظر بده و تقریباً به نود و نه درصدِ آدمایِ اطرافمم ربطی نداره که این شیوه ی زندگی خوبه یا بد.

چند روز پیش با دوستم بیرون بودم؛ بهم گفت حتّا مدل حرف زدنم هم عوض شده و این مضاف است بر طرز قلم زدن و طرز فکر و طرز زندگی...

بیشتر از هر وقتِ دیگه حس می کنم زندگی مال منه و باید خودمو کشف کنم.

اینو بهتر از همیشه می فهمم.

امّا حالا... شاید باید بپذیرم که دیگه قدرت نوشتن ندارم و یه بخش بزرگ از تمامِ گذشته م دیگه هیچ وقت منو همراهی نخواهد کرد.

دیگه حالا بیشتر چیزایی که می نوشتم رو دوس دارم بی پروا زندگی کنم.

و دارم زندگی می کنم.

شاید بعد از یه دوره  ی طولانی از تجربه و زندگی اندوزی دوباره قلم دست بگیرم و این بار چیزای بهتر و عمیق تری بنویسم.

نمی دونم زوده یا دیر، امّا این چرخه ایه که لابد باید طی بشه.

شاید سبکی از زندگی...

که کم کم منو به سمتِ خودم می بره و انتخاب اساسی ترین ثبات ها برای رقم زدنِ زنانگیِ خاصّ خودم...

چی میگم؟!

مشتری داریم!

تا بعد...

خب دوستان!  

وقتشه که بهتون بگم بنده مدّتیه که کار پیدا کردم و تو یه مغازه ی بازی فکری مشغولم.  

خواستم بگم خوشحال میشم بهمون سر بزنید.  

برای همه سنّی هم بازی فکری داریم.  

آدرس: ملاصدرا، خیابان حکیمی، سمت چپ، پاساژ حکیمی، طبقه همکف، مغازه ی سرزمین معمّا.

من و...

من و تپش گل آفتابگردون وقتی خورشید به آرزوی چشم هاش می تابه.  

من و گاهی تماشای آرزوهام که کلیشه ی زندگی دیگرانه،  

من و کلیشه هاییم که آرزوی دیگرانه.  

و کمالِ یک زن در من و عطش تند اون اتّفاق ها که بعید بود واسه من رُخ بده.  

من و یک عالمه دیده و شنیده که بوی تازگی دارن و زنگ غریب تکرارِ "خودت رو باور کن"!  

من و صدایِ آشنایِ تابستون، وقتی دوباره آهنگی که مظهرِ غرورمه به من میگه سرت رو بالا بگیر و زندگی کن!  

من و همه ی سؤال هایی که همه ش به قوّت خودشون باقیه.  

من و دست و دلی که هر بار واسه گفتنِ یه حرف ساده به شیطنت هام لرزیده... خنده هایِ یواشکیِ پسِ پشتِ عجیب ترین تجربه ها که می لمسمشون!  

یک، دو، سه بهار...  

رقصِ عطر بهار نارنج لایِ گیسِ آفریقایی موهام، من و این فندقی بازِ جسور و ریشه ی پرکلاغی موهام...  

ای زندگیِ لعنتی! چه قد پرده واسه برداشتن داشتی و نگفته بودی ولی...  

یادت نره که دلتنگی هنوزم پا برجاست.  

من سهمم از تو رو می خوام.  

من و عشق  

عشق  

عشق...

تک امیدهای خنده دار:

به یاد میارم روزی رو که وسط کوه غصّه هام، توی کوچه داشتم یه آهنگ گوش میدادم و یه دفه سرعتمو کم کردم و با ریتم احساس خواننده هماهنگ شدم... حس کردم همونقدر که میگه لطیفم!  

به یاد میارم لحظه ای رو که داشتم به آرزوم می رسیدم و یهو یاد حرف دوستم افتادم که گفته بود: هیچ وقت پا فراتر از چیزی که حتّا سر سوزنی باورش داری نذار! و یهو حس کردم دلم می خواد به اون باور بیشتر از آرزوم متّکی باشم.  

به یاد میارم تلخ ترین روزی رو که تو کوه تنها نشسته بودم و پاشدم شروع کنم به داد و بیداد و اعتراض به خدا! که یهو یه پروانه اومد نشست جلوی پام. فقط حس کردم به آرامش کسی که جلوی پاش نشسته محتاجه!  

به یاد میارم هروقت یه شب تا صبح نخوابیدم، پشت بندش یه اتّفاق مهم افتاده.  

به یاد میارم که پای سجّاده نشستم و هی گریه کردم و توضیح دادم که من خیلی بی پناه و بدبخت و مفلوکم! همین جور که داشتم می گفتم یهو صاف نشستم و گفتم: می بخشم! و آروم شدم.  

این بامداد رو باور دارم که تمام شب رو بیدار بودم و از فشار یک مبهم نامعلوم، بی قرار بودم و شکوفا شد!  

همیشه به عقلم شک می کنم ولی قلبم ثابت می کنه که هرگز خطا نمی ره.  

دقیقا می دونم به چی امیدوارم.  

و این بار... دیگه از دستش نمی دم.  

دیگه از دستش نمی دم.  

دیگه از دستش نمی دم...

تسلسل شیرین

انگار همیشه باید منتظر بود.  

گاهی منتظر مرگ و...  

گاهی منتظر زندگی.  

که گاهی اشتباهی به جایِ هم می رسن.  

حالا که باید منتظر زندگی باشم، چه مرگی به استقبال اومده...  

هیچ وقت بیشتر از این روزا، حس نمی کردم که مرده م و تموم شدم.  

و چه قدر لذت بخشه که تک تک عناصر مزاحم زندگیم عین خودم مردن!  

خیلی خوبه، کاش زودتر فرا می رسید چنین روزی. روزی که مرگ داره، خلسه داره، نگاه کردن به آدمایِ قدیمی هیچ حسّی نداره...  

خوبه! خیلی خوب. فقط کاش می شد به آدما نشون داد هیچ نظامِ احسنی بر آفرینش حاکم نیست و حتماً پاداشِ کار نیک، بهشت برین و این حرفا نیست.  

پاداش صبر و خویشتنداری، فقط اینه که دیر یا زود، یه مقدار از فشار کاسته میشه یه کم نفس تازه کنیم و بعد باز دوباره اوضاع بالا بگیره.  

همین!  

مرگی که همیشه دنبالشیم همینه.  

فاصله ی نفس تازه کردنا، و بعد دوباره محکومیم به زندگی کردن. دوباره زندگی کنیم و عذاب بکشیم...  

تسلسلِ باطل و شیرینیه...