دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

سال و فال و عشق...

دلم همه ی این ها که الآن خودم به دست آوردم رو می خواست.  

سه سال پیش، دو سال پیش، و پارسال...  

دلم همه شو باهم می خواست، همونی که الآن هست.  

الآن بعد از اون سه سال... خوبه که شادیه ولی... ارزش اون همه تلخی و محنتی که کشیدم رو داشت؟ اون جام زهر؟ اون بغضا؟  

فراموش می کنم! به یه شرط. دیگه این دفه خالی بندی نباشه، حتّا واسه یه مدّت کوتاه. حقّ منه که شاد باشم. از پسِ اون همه دلی که از صدایِ من شاده.  

اینجا اوّلِ جوونی، باید تا اوجش پرید و شاد بود.  

به قولِ تو: مستی و راستی! اصن جوونی و مستی و راستیش.  

و... تا خودِ صبح بیدار بودن و از جهش آدرنالین تو خون، یک بند میل به دویدن و رقصیدن و عشق و شور...  

دلم همه ی این ها رو می خواست...  

کاش زودتر از این ها می بودن...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد