دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

وقتی که...

وقتی که ادبیات معاصر می خونم و صدای گنجیشکا از بیرون میاد.  

وقتی که تو محلّ کارم شب ساعت هشت و نیم با یه کیسه پر تنقّلات میاد میگه: تایمِ شکم!  

وقتی که مشتریا نی نیاشونو میدن بغل من و من همین جور که دارم نازیش می کنم، برا ماماناشون از بسته های هوشان و مکعّب های رنگی می گم.  

وقتی که شبا میرم فیس بوک، همه ی پُستام بالای پونزده تا لایک می خوره.  

وقتی که تو میدون معلّم، معلّم علوممو می بینم و اون واسه ابراز احساسات، پیش قدم میشه.  

وقتی که تو واتس آپ دوستم خبر میده که: فردا، بعدِ کلاس، پاتوق!  

وقتی که تو آفتابِ جِنگِ ظهر، من از آنِ آهنگ داغِ داغم... Everything has changed 

وقتی که از ادِل، آهنگی تو گوشیمه که اصرار داره یک حس رو بیان کنه.  

وقتی که به خودم اجازه میدم بی پروا عاشق باشم!  

وقتی که زندگی بی پروایی منو با یه جسارتِ اتو کشیده پاسخ میده.  

وقتی که یهو دوباره همه ی زنگ هایِ کلیساهای شهر قلبم برایِ من به صدا درمیان.  

وقتی که با اون زنگ ها، کبوترای سفید پر میکشن و درهایِ کلیسا باز میشه.  

وقتی که راهبه ها می رقصن.  

وقتی که برای پایکوبی، هم رقصی هست، وقتی که، وقتی که، وقتی که پاداش صبر، عشقه!

یک سال و این همه اتّفاق.  

یک سال و این همه بالا پایین.  

حالا که به قول شاعر "بویِ بهبود ز اوضاع جهان می شنوم" حس می کنم که زود گذشته متل ساله ای دیگه امّا... می دونم که به بلندای عمری گذشت و منو پخته تر کرد.  

گاهی فکر می کنم هیچی تو دنیا بهتر از این نیس که بعد از کلّی بدبختی کشیدن یه کم نفس تازه کنی و خوش بگذرونی.  

حسّم به سال نود که وارد دانشگاه شدم تا همین دو ماه پیش، حسّ کسیه که سه سال تموم خواب بوده، و حالا بیدار شده و خوشحاله که همه رو خواب دیده.  

امّا...  

فکر سال دیگه ناراحتم می کنه.  

سال دیگه همه چی تمومه! ادبیات، دانشکده ش، آدماش، اساتیدش...  

و قطعاً که همه شون از شرّ من خلاص میشن ولی من دوسشون دارم و دلم براشون تنگ میشه.  

جا داره از همین تریبون اعلام کنم من از هیچ کس هیچ کینه ای به دل ندارم و بچّگی کردن خودم و شماها رو می بخشم.  

اعلام می کنم غم و غصّه هام کاملاً جنبه ی درونی داشت و هیچ عامل بیرونی باعثش نبود.  

اعتراف می کنم که یک سال فقط چون کتاب نخوندم و مطالعات جنبی نداشتم شعر و داستان ازم نتراوید.  

اعتراف می کنم که همه ش شیش ماهه که من و آینه ی اتاقم آشتی کردیم و آینه م تلاش کرده بهترین تصویرش از من رو ارائه بده.  

دلم می خواد بیام اینجا براتون شعر و داستانای خودمو بذارم. دلم می خواد بیام شعر بذارم، شادیامو قسمت کنم...  

و داریم کم کم به اون لحظات ملکوتی هم نزدیک میشیم.  

برام انرژی مثبت بفرستید... برای همه تون آرزوی موفّقیّت دارم.

بودا

تابستون یه مشق داشتیم به اسم: بودای درون من!
منم صادقانه نوشتم: بودا نداشتم!
اون وقت راهنمامون بهم گفت: نداشتی یا نگاش نکردی؟
گفتم: نداشتم که نگاش کنم.
امشب نگاش کردم. من بودامو له کردم. بودای من زیر درخت نشسته بود، داشت به حقیقت می رسید.
من خسته شدم. بلندش کردم با کوله باری از ادراک آوردمش تو شهربازی.
یه تنه شدم گربه نره و روباه مکّار و نشستم خر شدنشو تماشا کردم!
چراغ تو سرش همچنان روشنه و... من در کمال بی رحمی دارم نگای گوشای درازش می کنم.
آدم بی رحمی ام. می دونم که خر نمیشه. فقط داره تو فشار این همه بازی، همرنگ جماعت میشه.
یعنی من دارم همرنگ جماعتش می کنم.
خیلی آدم بدی ام. من بودایی دارم که هنوز زنده ست.
نمی خوام بمیره ولی برای زنده بودنشم هیچ انگیزه ای ندارم.
زنده نگه داشتنش یعنی دستشو گرفتن و برگردوندنش زیر درخت معنا.
آخه معنا که چی؟ گذشتن از خیر دنیا که چی؟ ادراک که چی؟ اون موقع خیلی چیزا رو فقط می دونستم، حالا همه ی دونسته هامو دارم به چشم می بینم.
همین لعنتیا زندگیو به کامم زهر کردن. همین دونستنا. همینا که شبا یقه ی وجدانمو می چسبن.
نمی خوامشون. و نمی تونم نخوام. کاش اون که باید بود و صدامو میشنید. نه اصلاً نمی خوام باشه. نمی خوام هیچکس بودای منو ببینه که داره درازگوش میشه بدون اینکه ردّی از لبخند رو لبش باشه.
حالا یا مسرّانه پیش میرم تا صداش از فرط مستی دربیاد و قهقهه بزنه، یا...
من بودایی دارم که نمی خوام از دستش بدم. من بودایی دارم که برای ذهن من ساخته شده.
من ذهنی دارم که نمیذاره خطا برم. من بودایی دارم که وقتی تشخیص میده حقیقت از زندگیم رخت بربسته با تمام قوا فاز خریّت رو پس می زنه.
بخوام یا نخوام تا همین حد قدرتمنده... و من هیچ انگیزه ای ندارم برای نگه داشتنش... ولی می خوام که باشه.
یعنی برگردم؟ بشینم زیر درخت؟ نور می تابه می فهمم؟

راست...

***جز راست نباید گفت  

هر راست نشاید گفت.  

 

 

پ.ن: بیاموزمت کیمیایِ سعادت؟  

         زِ هم صحبتِ بد، جدایی! جدایی!  

پ.ن2: چرا عاقل کند کاری؟  

          که باز آرد پشیمانی؟  

پ.ن3: اون بیت بالا حاصل زندگی جمعیه. نتیجه ی اعتماد بیش از حد به همه ی آدما، میشه این. کار بسیار سختیه که پارادوکسش تو خود بیت هم پیداست.

...

بالای کوه که رسید، ایستاد؛ نفس تازه کرد و برگشت و پایینِ کوه رو دید زد. کسی نبود.  

مانتو رو جمع کرد و نشست تا نفسش جا بیاد.  

ادامه مطلب ...

پوچ

مردن، تو روزایی که باید زنده بود، یا تقصیر منه، یا دست من نیست.  

انبوه کتابایی که مدّت هاست می خوام بخونم، کلّی فیلم که هنوز ندیدم.  

کلّی کار هنوز به انجام نرسیده و اون میل لعنتی به اون وصله ی ناجور و ناموجّه تازه وارد زندگیم.  

شب تا صبح بیدار و روزا هم درگیر یأس و هم خوابالو...  

از توش هیچی جز همون بلاتکلیفیِ رخوت انگیز درنمیاد.

ادامه مطلب ...

زن

برای زن:
برای من، تو و مادرانمان.
برای ما زن ها و آن مادر نخستین که آبستنِ ما بود.
برای زن، برای ما که دست هامان آرام است. برای ما که از عروسک نوازش تمرین می کنیم و تا فرزند، جان و توش و توان فدا می کنیم.
به نام زن، به نام معشوقه ی آدم!
به نام آن ناز که مادرانه به ثمر می نشیند، برای زن، برای آن خرامیدن که می رود تا بهشت.
به نام درد، که پشت اشک هامان متجلّی ست و در سکوت های پیاپی.
برای زن، برای زیبا، برای خوب، برای نرمش، برای بخشش، برای استقامت، برای گذشت...
کلید داران قلب فرشتگان هر دعا.
آواز زنده داران شب های ترس های بی بغض و گهواره.
آواز روزهای تنهایی و از یاد آنان رفتن که شیره ی جان می مکند و پا می گیرند و می روند.
به نام زن، دخترِ زنده به گور، دخترِ زیبایِ شهر، دختر سنّت شکن، زنِ پاینده، مادرِ بخشنده.
برای من، برای ما، برای نسلِ پس از ما، برایِ خواهرانمان، برایِ پدرانمان که در تب و تاب تولّد، مادری زاییده از مادر را در آغوش کشیدند و پدر شدند!
برای تنهاترین زیبایان شهر، برای زکاوت ها، برای پیچش ها، برای ظرافت ها، برای عنصر حیات بخشِ جهان.
دوستتان دارم ای سادگانِ صبور...
سادگان صبور...  

 

پ.ن: روز زن گرامی باد.

چند کلام حرف...

از نفس افتادن  

افتادن  

لبِ ردخانه،  

و سقّایی که آب می ریزد  

بر سر و دهان...  

***  

در قلبِ آفتابِ سوزان  

به مرگ اندیشیدن  

ناگهان سواری در سراب  

ناگهان دستی و زینی و  

راه...  

***  

قلب را از سینه  

و تاری که  

جدا نمی شود از هستی...  

***  

رقصِ دخترکِ کولی  

در آتش  

برایِ آتشی  

که در مرد می سوزاند؛  

گاهی،  

گوژپشتی  

عشقی...  

***  

و شراره هایِ نگاه هایی  

که در امروز من خفته بود  

و امروز را  

انتظار می کشید  

زبانه می کشید  

زیبایم کرد...

گاهی بعضی حس ها، بعضی دوراهی ها و بعضی تصمیم ها مستلزمِ پرداخت یه هزینه ی سنگینه. 

و خب، یا از راهی میری که نخوای هیچ وقت باهاش مواجه شی و یا هزینه رو میدی، و چیز جدیدی وارد زندگیت میشه. 

همیشه بودن سر این دوراهی برام سخت بوده. 

نمی دونم... ذهنم درست کار نمی کنه. 

بعضی وقتا جدّی و بعضی وقتا هم اصلاً... معنای زندگی رو میگم... این که چی هستم و چرا گاهی هست و گاهی نیست. 

براش جوابایی پیدا کردم ولی هیچ وقت اون چیزی که باید از توشون درنیومده. 

امروز تمام مدّت به این قضیه فکر کردم و دوباره حس کردم هیچ وقت اون چیزی که باید نبودم. 

حس می کنم نگران همه چیز بودم جز خودم. 

هیچ وقت برای خودم اونقدرا وقت نذاشتم. هیچ وقت خودخواه نبودم. هیچ وقت تو اساسی ترین مسائل، منفعت خودمو درنظر نگرفتم... 

از خودخواه نبودنم بدم میاد. خسته م. می خوام که باشم ولی نمی دونم میشه یا نه. 

نمیدونم دیگه بعد از این همه وقت خودخواه نبودن باید کجاها سر خودم و وجودم چونه بزنم و کی نباید. 

این یه دوراهی سخته که هیچکدوم به آرامشی که نیاز دارم ختم نمیشه. 

نه دنیای کوچیک پشت سرم دیگه کفایت می کنه و نه دنیای بزرگ پیش روم به آسونی به دست میاد. 

همیشه دنیای بزرگتر مغناطیسش بیشتره. 

ولی باید محتاطانه پیش رفت... نباید بی گدار به آب زد. نباید ناگهان رنگ عوض کرد. نباید بی پروا هر چیزی رو تجربه کرد. 

همه شو میدونم... و نمی دونم چرا همیشه می نویسم؟ چرا نوشتنی به خودم میگم؟ 

چرا ... چرا خیلی چیزا؟! 

بگذریم... دلم تنگ شده برای شعر گفتن یا داستان کوتاه نوشتن... دلم برای چیزی که باید می شدم و هنوز نشدم تنگ شده. 

خسته و گیجم. 

نمی دونم چیکار کنم؟ 

حالا کاری به تکستش نداریم ولی...  

اینم حالِ این روزایِ من!  

دیگه خودتون حدس بزنید:

ادامه مطلب ...