دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

تسلسل شیرین

انگار همیشه باید منتظر بود.  

گاهی منتظر مرگ و...  

گاهی منتظر زندگی.  

که گاهی اشتباهی به جایِ هم می رسن.  

حالا که باید منتظر زندگی باشم، چه مرگی به استقبال اومده...  

هیچ وقت بیشتر از این روزا، حس نمی کردم که مرده م و تموم شدم.  

و چه قدر لذت بخشه که تک تک عناصر مزاحم زندگیم عین خودم مردن!  

خیلی خوبه، کاش زودتر فرا می رسید چنین روزی. روزی که مرگ داره، خلسه داره، نگاه کردن به آدمایِ قدیمی هیچ حسّی نداره...  

خوبه! خیلی خوب. فقط کاش می شد به آدما نشون داد هیچ نظامِ احسنی بر آفرینش حاکم نیست و حتماً پاداشِ کار نیک، بهشت برین و این حرفا نیست.  

پاداش صبر و خویشتنداری، فقط اینه که دیر یا زود، یه مقدار از فشار کاسته میشه یه کم نفس تازه کنیم و بعد باز دوباره اوضاع بالا بگیره.  

همین!  

مرگی که همیشه دنبالشیم همینه.  

فاصله ی نفس تازه کردنا، و بعد دوباره محکومیم به زندگی کردن. دوباره زندگی کنیم و عذاب بکشیم...  

تسلسلِ باطل و شیرینیه...

نظرات 1 + ارسال نظر
امیرحسین شنبه 31 خرداد 1393 ساعت 09:17

من هم تجربه ش کردم و الان میخوام از یه راه طی شده حرف بزنم.به این حقیقت رسیدم که نفس انسان در مبارزه ست که به تعالی میرسه.چه مبارزه درونی و چه بیرونی.و در این دنیا هم هیچوقت نباید دنبال کمال بود چون به دست نمیاد.فقط مواظب باشید که این پوچ بازی ها جدی نشه و شک و تردیدها هم زودتر به یقین برسه.وگرنه مثل صادق هدایت میریم جایی که عرب نی انداخت.منفعل بودن از بلایی خانمان سوز تره.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد