دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

...

بالای کوه که رسید، ایستاد؛ نفس تازه کرد و برگشت و پایینِ کوه رو دید زد. کسی نبود.  

مانتو رو جمع کرد و نشست تا نفسش جا بیاد.  

نوشابه ی انرژی زا رو از کیف درآورد و از ناکجاآبادِ همون کیف، پاکت سیگار و فندک. موبایلش رو روشن کرد و آهنگ گذاشت.  

شاهین نجفی! یه نخ سیگار از پاکت بیرون کشید و با احتیاط رویِ پاش گذاشت. بینِ سنگ ها لمید و حسابی استطار کرد.  

نوشابه رو باز کرد و سیگار رو رویِ لبش گذاشت.  

فندک رو روشن کرد و با تمامِ قوا دود رو کشید داخل.  

صدایِ آهنگ رو برد بالا و دود رو داد بیرون.  

با خوشحالی توأم با شک، دود رو بیرون داد.  

_ پُکِ بعدی میدم تو. کار نشد نداره.  

پُک بعدی با تمامِ قوا دود رو داخل کشید، چند لحظه نگه داشت و داد بیرون. انتهایِ گلوش می خارید. سرفه کرد و نوشابه خورد.  

پیشرفتِ درخورِ تحسینی بود! دیگه ریه هاش نمی سوخت و از شدّت سرفه چشماش سرخ نمی شد.  

بویِ سیگارش رو نفس کشید. بویِ پیچیده تویِ دهنش... و با آهنگ تکرار کرد: متنفّرم!  

با خودش اخمِ تندی کرد و زمزمه کرد: هنوز دود رو کامل بیرون نمیدی! نخورش اسکل!  

پُکِ بعد، بعدی و بعدتر که آهنگ قطع شد.  

تو اوجِ تمرینِ دود بازی و حس گرفتن چشم باز کرد و نگاه انداخت... ماهان!   

موبایل رو جلویِ چشماش گرفت و خاکِ ته سیگارش رو تکوند و پُکِ آخر رو زد.  

همین طور به زنگ خوردنِ گوشی نگاه کرد. انقدر زنگ خورد تا قطع شد.  

دوباره و دوباره... دست کرد تویِ پاکت و در کمالِ خونسردی، نخ دوم رو هم درآورد.  

بعد از چهار بار زنگ خوردن، اس ام اس اومد: کجایی عزیز؟  

سیگار آتیش زد و دوباره همون آهنگ رو گذاشت و مشغول شد.  

دوباره اس ام اس: چرا جواب نمیدی؟  

گوشی رو برداشت و با تردید دکمه ی Reply رو زد. دوباره گوشی رو زمین گذاشت و سیگار کشید.  

_ بی خیال شو دیگه...  

اس ام اس: مهمون دعوت می کنی می پیچونی؟ درست نیستا!  

پُکِ محکمی زد و دود رو تا نصفه بیرون داد. نوشابه خورد و افتاد به سرفه.  

وسط سرفه و اشکی که تو چشماش جمع شده بود زمزمه کرد: متنفّرم!  

زنگ، زنگ و بازم زنگ...  

نوشابه خورد و دو_ سه پُک زد و سیگار رو خاموش کرد.  

سرش رو به سنگ تکیه داد. آفتابِ تیزی به صورت و دستاش می خورد. لبخند زد و سر جا لمید.  

حسّ سنگینی ریه و سخت نفس کشیدن داشت. دست رویِ گوشی گذاشت و دوباره همون آهنگ...  

زیرچشمی نگاهی به ته سیگارهاش کرد و دوباره چشماشو بست.  

دوباره زنگ زد. گوشی رو برداشت.  

_ چرا جواب نمیدی آخه؟  

_ دارم جواب میدم.  

_ نگرانم کردی.  

_ نباش...  

_ کی؟ کجا؟  

_ باش الآن میام.  

_ برسون خودتو. خوش میگذره.  

_ اوکی.  

_ بای.  

_ بای...  

بلند شد. خودش رو تکوند و کیف رو برداشت. شروع کرد به پایین اومدن. شاد و توأم با تردید...

نظرات 2 + ارسال نظر
atieh پنج‌شنبه 11 اردیبهشت 1393 ساعت 14:22 http://www.bito-bato.blogsky.com

سلام شیوا جان خوبی؟
داستان زیبایی بود
موفق باشی دوستم

سلام:
خوشحالم که دیدم سر زدی...
ممنونم.

خسروپور سه‌شنبه 9 اردیبهشت 1393 ساعت 19:41 http://http://www.ghazalajin.blogfa.com/

نمی دونم ولی چیزی از این نوشته عایدم نشد؛شاید بهتره بگم خیلی یکنواخت بود،خیلی نوشته ی بی خیالی بود.

بهروز و سربلند باشید!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد