دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

چند کلام حرف...

از نفس افتادن  

افتادن  

لبِ ردخانه،  

و سقّایی که آب می ریزد  

بر سر و دهان...  

***  

در قلبِ آفتابِ سوزان  

به مرگ اندیشیدن  

ناگهان سواری در سراب  

ناگهان دستی و زینی و  

راه...  

***  

قلب را از سینه  

و تاری که  

جدا نمی شود از هستی...  

***  

رقصِ دخترکِ کولی  

در آتش  

برایِ آتشی  

که در مرد می سوزاند؛  

گاهی،  

گوژپشتی  

عشقی...  

***  

و شراره هایِ نگاه هایی  

که در امروز من خفته بود  

و امروز را  

انتظار می کشید  

زبانه می کشید  

زیبایم کرد...

نظرات 1 + ارسال نظر
sara سه‌شنبه 26 فروردین 1393 ساعت 00:08

و تاری که جدا نمیشود از هستی و جدا نمیشوم از هستی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد