گان پوشیدم و با دوستم رفتیم اتاقِ زایمان...
اوّل منصرف شدم. ترسیدم و حالم بد شد. پرستار هم که از خدا خواسته...
_ همین جوری هم حضورت غیرقانونیه؛ اگه می دونی نمی تونی خودتو کنترل کنی برو بیرون.
_ نه! قول که اذیّت نکنم!
خانمی که رویِ تخت بود به خودش می پیچید. ناله می کرد. به این زمانِ کوتاه که از شدّتِ درد نفسِ جیغ زدن ندارد می گویند آستانه ی زایمان!
دوستِ من با او حرف می زد:
چه مادری! چه خانمی! همین که شجاعتشو داشتی که نوعِ اصیلِ مادر شدنو تجربه کنی خودش کلّی حرفه.
توکّل کن به خدا که الآن سر و کلّه ی دختریمون پیدا میشه.
داشتم با هر ناله ی زن، گان را بیشتر مچاله می کردم. همیشه وقتی کسی درد می کشد، من هم احساسِ درد می کنم.
داشتم فکر می کردم:
نمی ارزه! مادر شدن با این همه مشقّت؟! و بعد، به یادِ وقتی افتادم که فکر می کردم کسی را دوست دارم و از خروس خوانِ صبح تا بوقِ سگ، دویست بار همین شکلی دنیایش می آوردم و از خدا خواسته به استقبالِ مادر شدن می رفتم...
با وجودِ خویشتنداری اش، باز هم بی تاب بود و با تمامِ قوا تلاش می کرد دنیایش بیاورد.
هذیان هم می گفت. شاید چیزی از جنسِ حقیقت:
_مادر... مادر... مادر...
دوستم نگاهش کرد و گفت: ادامه بده. مادرمون پشت و پناهت باشه...
یادم افتاد به دویدن هامان در پارک، مو گیس کردن، پیاده از مدرسه بازگشتن، ترانه هایِ کودکان خواندن، دعواهامان، قهر کردن هامان، آشتی کردن ها، پیر شدن، جوان شدن، رها کردن، عصیان کردن، عاشق شدن، مادر شدن...
تویِ دستِ دوستم بود. نگاهم کرد و گفت: صلوات بفرست! الحمدللّه! مبارکه!
از میانِ اشک و خون، دست هایش را پیش برد و ملتمسانه زمزمه کرد: بچّه م! یه کم! فقط یه کم! می خوام بوش کنم.
و بغلش کرد؛ بو کرد، بوسید... من هم سرک کشیدم...
تپلی بود و بی حال، و آبستنِ زندگی...
چه خوب نوشتی..
تقدیم به مامانِ هستی خانوم.
می خواستم یه نظر بذارم برخاسته از نگاهِ فلسفیِ من به زندگی و خانواده و بچه دار شدن اما نمی ذارم . حس می کنم بهتره برای خودم نگاهش دارم .
madar.....
قشنگ نوشتی مادر بودن سخته
به نظر که ادبیات روت تاثیر داشته و موسیقی که رمانیک به قول فرنگیا نوشتی
ارش تهران