دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

انتظار

ترمِ یکِ دانشگاه که بودم، یک پسرِ دانشجو، تویِ خوابگاه، خودش رو از طبقه یِ هفتم پرت کرد پایین و...  

فردایِ اون شبی که این خبر به من رسید، بارونِ پاییزیِ بی نهایت لطیفی زد...  

دسته جمعی رفته بودیم گردشِ زیرِ بارون و عجیب از این بارون و فضایِ محشرِ دانشکده یِ ادبیّات سرمست بودیم!  

تا اینکه دوستم بهمون گفت:  بچّه ها اگه طرف می دونست امروز چه بارونِ نازی می زنه تو برنامه ش تجدیدنظر می کرد.  

بهش گفتم: برو بابا! اگه قرار بود به این چیزا فکر کنه که خودشو پرت نمی کرد.  

با پافشاریِ زبانیِ خاصّ خودش گفت: چرا! مطمئنّم. این بارون چیزی نیست که بشه بی خیال از کنارش گذشت...  

دو سال بعد، هفته ی قبل به این حرفش پی بردم! البتّه من هنوز زنده هستما! منظورم اینه که داشتم راه هایِ خودکشیِ بی دردسرو مرور می کردم که یه سفرِ درون استانی برام رقم خورد و رفتم جایی که آدماش به طرزِ معجزه آسایی شورِ زندگی رو تو وجودم زنده کردن!  

به پاسِ همون دو روز و نیم، دیگه هیچ وقت از زندگی نااُمید نمی شم.  

می دونم که وقتی این کابوس تموم بشه، کسی هستم که مثلِ تجربه ی سابقش، بی گُدار به آّب نزده.  

تهِ منتظر نشدن، آزمایشه؛ تهِ آزمایش، سربلندی یا...

نظرات 1 + ارسال نظر
مهدو پنج‌شنبه 14 آذر 1392 ساعت 22:08 http://neveshtan-bar-sang.blog.ir

شاید !
اما آیا به این هم فکر می کنی که شاید چیزهایی سنگین تر از پاییز هم وجود داشته باشه و یه آدم رو از طبقه ی هفتم پرت کنه پایین ؟ من که فکر می کنم وجود داره اما این رو هم می دونم که اون آدم چقدر می تونه سبک و بی ارزش باشه که سنگینیِ چیزی رو نتونه تحمل کنه و چیزی رو سنگین تر از خودش بدونه .
اما عجب تصویرِ باحالی داشته وقتی داشته خودشو پرت می کرده . هم برای خودش ( که اگه لذت نبرده لعنت بهش ) و هم برای اونهایی که می دیدن ( اون ها هم همین طور ) .
من از خودکشی خوشم نمیاد اما از فراخواندنِ مرگ پیش از موعد چرا !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد