دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

نامه:

برایِ بهارم می نویسم؛  

بی سلام!  

بی آغازی از جنسِ تکرار.  

برایِ بهارم می نویسم. بهاری که مثلِ هر سال بر گیسوانِ سبز درختان و بر زلالِ انگشتانِ آب آوازش را نمی خواند.  

می نویسم برای تو، که امسال بی بار و بی جفت آمده ای.  

از قضا در تب و تابِ ستاره ای هستم که با آمدنت می دمد. نه در جاده ی آسمان، که در سادگیِ کفِ دستم.  

ستاره ای که دیری ست در انتظارِ رؤیتش عمر اندوخته ام.  

برایت از مهم ترین ها بگویم:  

خاطرت هست از آخرین عهدمان کنارِ حوضِ مسجد چند صباح می گذرد؟ من هنوز هم دوشادوشِ گلدسته ها هر سحر، قطره اشکی را به یاد می آورم که غمی را در همان صحن به دنیا آورد.  

به تو امیدوارم بهارم. به تو و ستاره ای که آبستنی. به نشاطِ پیوندِ دو دستم به آستانِ استجابت.  

به گشادن گرهی از رهگذارِ آرزویی که می رود تا غنچه ی فروخفته ی گونه هایِ دختری سوار بر هزار نوزادِ بی گهواره...  

برایِ تو می نویسم بهارم! بهارِ روشنم، بهارِ با وقارم! بهاری که در تنم می شکوفی، که امسال زن بودنم را دقّ الباب می کنی. که امسال سهمِ خنده هایم را در صندوقچه ی آرامش پنهان می کنی، که دست هایم را در جهتِ بادهایِ موافق به پیش می بری...  

بهارِ من! بهارِ دیرپایِ من که ایّام را بر شکوهِ قدم هایم نثار می کنی، روحم را می بوسی و چشم هایم را به نوازشی از عطر امید بشارت می دهی! تو را باید که به پایکوبیِ شعرهایِ ناگفته برد، و میانِ میدانِ محبّت دوشادوشت تا عرش رقصید.  

با تو که به خاطر می آوری راه را و رهگذر را.  

همان گل ها که در سبد داشت و به دشت هایِ خشکیده بی منّتِ قطره ای باران می فروخت.  

کدام سلام به تسلیمِ خاکت سرنهاده تر از من است که دیری ست تا طلوعت شب ها را به بافتنِ لباسی برازنده ی قدومت به صبح رسانده؟  

کدام آغاز، واژه ی تو را در سینه اش چونان ترانه ای از بطنِ مادر آموخته تکرار کرده؟ کدام عابر از رهگذرِ تو نیازی به ابدیت فرستاده که بی پاسخ مانده باشد.  

برایِ بهارم می نویسم که در قلبم خیمه می زند، که ستاره ای می آورد، که راهی می گشاید، که امسال برایمان نامه ای سر بسته آورده از آن دورترین سیّاره که با من قرین می شود...  

بهارم! تو را به آب هایِ آزاد می سپارم. مبادا که درگیرِ هزارتویِ بهانه هایم باشی.  

به بادهایِ رونده می سپارمت، به راه...  

تو را به آنجا که می روی می سپارم، و دوستت می دارم.  

نظرات 4 + ارسال نظر
من پنج‌شنبه 14 فروردین 1393 ساعت 02:26 http://www.paadir.blogfa.com

چه بی نشاط بهاری که بی رخ تو رسید...

sara دوشنبه 11 فروردین 1393 ساعت 21:43

خوشبختی سراغ کسی می رود که فرصت اندیشه درباره بدبختی را ندارد.نگرانی هرگز از غصه فردا چیزی نمی کاهد.. بلکه فقط شادی امروز را از بین می برد.همین قدر که برای بدست اوردن آرزویی اراده کنیم یک گام بلند در راه نیل به ان برداشته ایم.

هدهد پنج‌شنبه 7 فروردین 1393 ساعت 19:26

زیبا و بی نظیر بود.

آرزو دارم بهــــــــــــــاران مال تو
شاخه‌های یاس ِخندان مال تو
آن خــداونــدی کـه ، دنیــا آفرید
تـا ابــد همـــراه و پشتیبـان ِ تو

.
★   * ♥  ★ *      *   ★     ★  ♡  *    ★           ☆    ♡      ★  *  ★   *   ☆ ★  *  ★   *   ☆  ★   ♥   *   ★     ★  ★  * ♡   ☆           ★    ♥      ☆  *  ★   * ♥  ★★   * ♥  ★ *      *   ★     ★  ♡  *    ★     
★ * ♥  ★ *     ★ *   ★     ★  ♡  *    ★          ☆    ♡      ★  *  ★   ♥ *   ☆ ★  * * ★ *  ☆  ★   ♥   *   ★     ★ 
 ★  * ♡   ☆         ★    ♥      ☆  *  ★   * ♥  ★ * ★   * ♥  ★ *      *   ★     ★  ♡  *    ★   ♡ ★


نوروزتان مبارک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد