دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

پدر_ دختری!

قبل نوشت: از دفترِ خاطراتِ جمعی2 

سلام. این خاطره ی من از ده سال پیش است. وقتی که تازه گواهی نامه گرفتم.  

صبح علی الطّلوع، رنو را روشن کردم و دنده عقب از گاراژ خانه آمدم بیرون. احساس می کردم پشتِ بنز نشستم و آخرِ راننده های دنیا هستم.  

درِ گاراژ را بستم و تا سرِ کوچه آمدم. از خانه ی ما تا سرِ شهرک، بیست دقیقه پیاده و ده دقیقه با ماشین هست.  

ضبط را روشن کردم و همین طور که به صدایِ سنتور فاخر گوش می کردم، کوچه ی اصلی را هم رد کردم و سرِ خیابان رسیدم.  

دیدم گوشه ی خیابان، یک مردِ جوان که یک دختر بچّه را بغل کرده، ایستاده اند. آن وقت صبح تویِ شهرکِ تازه تأسیسِ ما، ماشین هایِ شخصی بیشتر بودند تا تاکسی.  

ترمز زدم و سوارشان کردم.  

جلو نشست و دخترِ کوچولویش را رویِ پایش نشاند.  

تشکّر کرد و گفت: شرمنده به خدا! زحمت دادیم.  

گفتم: اختیار دارید. این چه حرفی است؟  

مدّتی که گذشت، یواش یواش با دخترش گرم گرفت؛ رویِ پا نگهش داشت و گفت: بابا! به آفتاب سلام کن.  

دختر که فکر کنم هنوز یک سال هم نداشت، صدایی درآورد و با هیجان به بیرون زل زد.  

موهایِ فرفری و خرمایی رنگ داشت و صورتی گرد و کوچک. دوتا چشمِ قهوه ای تیره و لپ هایی که گل انداخته بودند.  

شکلِ بابایش نبود. بابایش قد بلند بود و موهایِ نرم و مشکی داشت؛ فرق کج شانه کرده بود و صورتش از ریش پیدا نبود؛چشم هایش تیره بود و صورتش کمی کشیده؛ امّا جذّاب و آراسته بود.  

مدام دستِ دخترش را می بوسید و زیرِلب می گفت: عمر بابا! دخترِ بابا!  

پرسیدم: اسمش چیست؟  

با لبخند نگاهم کرد و گفت: رُزا!  

گفتم: خدا حفظش کند، خیلی دوست داشتنی است.  

دخترش را بوسید و گفت: به مادرش رفته!  

من جاخوردم، ولی به رو نیاوردم. جوان بود و من همیشه فکر می کردم این پسرهایِ جوان هیچ وقت عاشق نمی شوند مگر وقتی یک پایشان به گور نزدیک باشد!  

مرد و این حرف ها؟ خانمش را دوست بدارد؟ باید باور می کردم؟ نکردم!  

آهسته گفت: اگر زحمتی نیست، نزدیکِ داروخانه پیاده ام کنید.  

گفتم: باشد. بر چشم.  

میدان را رد کردم و جلویِ داروخانه ایستادم.  

گفت: اگر زحمتی نیست، دخترم را نگه دارید، بروم دارویش را بگیرم.  

رُزا را بغل کردم؛ او هم پیاده شد و رفت که دارو بخرد.  

رُزا خجالتی بود. رویِ پایم نشاندمش و موهایِ فرفری اش را نوازش کردم و گفتم: چه دختری! چه دلبری! چه عسلی!  

و لپش را بوسیدم. به بیرون نگاه کرد و تقلّا کرد بلند شود.  

رویِ پا نگهش داشتم. به داروخانه اشاره کرد و گفت: بابا!  

گفتم: بابا کجا رفته رُزا؟ رفته برایت دوا بخرد.  

تکرار کرد: بابا!  

پیاده شدم و کنارِ ماشین ایستادم تا هوایی بخوریم. مدام به داروخانه نگاه می کرد و پدرش را صدا می زد.  

فکر کردم: چه همسرِ خوشبختی دارد. صبحِ زود بیدار شده و دخترشان را آورده بیرون برایش دارو بخرد، دوستش دارد، پایبندِ زندگی ست... خدایا! یعنی می شود...  

آمد و گفت: ببخشید که معطّل شدید.  

رُزا را بغل کرد و گفت: زحمت دادیم. باید برویم درمانگاه؛ همین نزدیکی هاست. مزاحم نمی شویم.  

گفت: چه مزاحمتی؟ خوشحال شدم.  

داشتم می رفتم که گفت: رُزا هم مثلِ دخترِ خودتان. خوش به حالِ دخترِ شما که مادر دارد. رُزای من وقتی به دنیا آمد، مادرش تنهایمان گذاشت.  

باورم نمی شد که رازش را با من در میان گذاشت!  

پشتِ فرمان نشستم و به سمتِ دانشگاه راندم.  

تویِ آینه به خودم نگاه کردم و فکر کردم: همه ی دخترانِ تنها، مادرِ رُزا هستند...

نظرات 2 + ارسال نظر
مهدو پنج‌شنبه 8 اسفند 1392 ساعت 23:41 http://neveshtan-bar-sang.blog.ir

من فکر کردم نوشته های خودتونه.

نوشته ی خودم نیست ولی ابتکار خودمه.
دفتر دادم به آدمای مختلف گفتم برام بنویسید.
یادم هم نمیاد به کیا گفتم...

مهدو پنج‌شنبه 8 اسفند 1392 ساعت 00:43 http://neveshtan-bar-sang.blog.ir

شخصیت مرد ناپیدا بود. حالت هاش رو ندیدم وقتی داشت می رفت یا حرف می زد. و آفتاب. می تونست عنصر معنایی خوبی باشه که نشد.

سلام: این که دستِ من نبود. من اینو از تو دفتر خاطرات نوشتم. بکر و دست نخورده. شاید بشه بعداً دستکاریش کرد، ولی... این متنِ اصلیش بود. یه دفترِ دویست برگ پر از خاطراتِ آدمایِ مختلفه. می خوام به عنوانِ پروژه ی انسان شناسی روش کار کنم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد