دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

یک تابستان...

شالم را از سر بی حوصلگی پشتِ سرم گره زدم، پاچه هایِ شلوارم را بالا زدم و کفش هایم را درآوردم؛ بندشان را به هم گره زدم و انداختم گردنم. دویدم سمتِ آبِ شورِ دریا و با عصبانیّت داد زدم: من می خوام پسر باشم، می فهمی خدا؟ پسر! پاچه مم نمیارم پایین! شالمم درست سرم نمی کنم! من پسرم. تو منو مجبور کردی دختر باشم.  داشتم با عصبانیّت داد می زدم که دیدم یک قایق موتوری از دور پیدا شد...

یک قدم از تویِ آب عقب کشیدم و با کنجکاوی به قایق زُل زدم.  

آن قدر که نزدیک شد و من قایق ران را دیدم. یک پسر باریک و بلند، با صورت، گردن و دستانِ آفتاب سوخته و چشمانِ درشت و عسلی. بلوغش تمام بود و تمامِ صورتش پُر از ریشِ درهم گوریده یِ وزوزی. و از آنجا که همیشه به پسرها مشکوک بودم، باز هم عقب تر رفتم، ولی... من یک پسر بودم! یک پسرِ چهارده سال و نیمه! محکم سرِ جایم ایستادم و نگاهش کردم. طوری که انگار خودش و قایقش، دریایِ من و ساحلِ من را قُرُق کرده بودند.  

پسر، لُنگِ دورِ گردنش را درآورد و انداخت تویِ قایق و از قایق پرید بیرون. او هم مرا دیده بود، ولی اهمیّتی نداد. اخم کردم و گفتم: ببخشید که من اینجا ایستاده بودم داشتم دریا رو نگا می کردم!  

تورِ شبکه ای و بزرگی را از تویِ قایق بیرون کشید و با لهجه ای عجیب و سنگین گفت: این همه ساحل! بفرما.  

یک لحظه از تیزیِ چشمانِ عسلی اش ترسیدم. همه اش تقصیرِ آموزه هایِ مدرسه بود که من را برّه و او را گُرگ معرّفی کرده بود. یا حالا یا هیچ وقت، باید می فهمید که من دختر نیستم. با قاطعیّت گفتم: دریا از اینجا که من ایستادم بهتر دیده میشه، بزن کنار بچّه. با آن لحنِ تند و صدایی که یک سالی میشد معلوم نبود کلفت است یا نازک، خودم باورم شد که پسرم.  

پسر کمر راست کرد و نگاهم کرد؛ خندید و گفت: بچّه ی شهری؟  

_ به تو چه؟  

_ جیگر داری بیا با هم بریم وسطش. و با انگشت، به دریا اشاره کرد و ادامه داد: اونجا هم مالِ منه که نگاش می کنی.  

من یک دخترِ مطیع فرمانِ مامان بودم... حالا که تویِ بازار داشت با نگاه کردن به دانه دانه یِ اشیاء بر خطّ اعصابِ من تلنگر می زد، من هم بلد بودم که لج کنم. هم با او و هم با خودم که دختر بودنم ننگ بود.  

پسر یعنی خطر! پسر یعنی ... نگاهی به پاهایِ برهنه ام کردم که داشت زیرِ گرمایِ آفتاب می سوخت.  

گردن کشیدم و قایقش را نگاهش کردم و گفتم: با این؟  

_ پس جیگرشو داری بچّه شهری!  

_ دُرُس حرف بزن؛ گفتم با این؟ و از وحشتِ شجاعتِ بی سابقه ام، حلقم خشکید.  

پسر گفت: ها! با همین. میای؟  

می خواستم بپرسم: اگه بلایی سرم بیاری؟... ولی... از همین ترسو بودنم می ترسیدم. می ترسیدم که بفهمد دختری بیش نیستم.  

_ میام.  

تور را رویِ شِن هایِ ساحل گذاشت و تویِ قایق پرید، دستش را دراز کرد و گفت: بیا!  

خودم جلو رفتم و سوار شدم. هم ترسیدم که دستش را بگیرم و هم نخواستم نشان بدهم یک دخترِ ضعیفم.  

موتورِ قایق را روشن کرد و گفت: جا نزنی وسطِ راه بچّه شهری!  

اخم کردم و گفتم: برو بچّه؛ من اِندِشم!  

قایق که حرکت کرد، تلوتلو خوردم و افتادم کفِ قایق. نگاهی به پشتِ سرم کردم و واقعاً ترسیدم.  

_ هه! جمع کن خودتو بچّه شهری. جا زدیا!  

برگشتم و نگاهش کردم. یک پسرِ واقعی! قد بلند، لاغر، با موهایِ فرفری، ریش هایِ پُر و چشمانِ درشتِ عسلی که تنها عنصرِ جذّاب صورتِ آفتاب سوخته و کشیده اش بود. به تخته یِ محلّ نشستن تکیه کردم و درست نشستم. او هم نشست رو به رویِ من و با لبخند به دریا خیره شد. بعد از کلّی نگاه کردن و ساکت بودن، وقتی دیدم که واقعاً از ساحل دور شده ایم و او هم با من کاری ندارد، به خودم جرأت دادم بپرسم: چن سالته؟  

نگاهم کرد و گفت: هم سنّ بابام.  

_ چی؟!  

_ هم سنّ بابام! و خندید. به این لباس هایِ مندرس و صورتِ سیاه، نمی آمد دندان هایی به این ردیفی و سفیدی داشته باشد. قبلاً هم خندیده بود، ولی من متوجّه درخشش دندان هایش نبودم.  

_ بچّه کجایی؟  

_ شهرِ بابام!  

_ بابات کیه؟  

_ بابام!  

بغض کردم. جواب هایش وحشتناک بود... اگر مرا می کُشت؟ ولی من... یک پسر بودم؟  

_ تا کجا باید بریم تا برسیم به قلمروت؟  

_ ترسیدیا! بچّه شهری.  

_ چرند نگو! و از گوشه ی چشم دیدم که دیگر ساحل پیدا نیست. تویِ قایق، هیچ چیز نبود جز یک طنابِ کلفتِ جمع شده.  

_ داریم می رسیم. بادِ شورِ دریا، تند و تندتر می شد و ناگهان وزید زیرِ شالم و آن را برد! گرهش از لایِ موهایم باز شد و انبوهِ موهایم رخت رویِ شانه هام. آمدم جیغ بزنم: شالم! ولی نزدم. خجالت کشیدم... قفل کردم. سنگینیِ نگاهِ عسلی اش به موهایم را حس کردم. داشت گریه ام می گرفت که موتورِ قایق را خاموش کرد. به حالتِ آماده باش، کمر راست کردم و آماده یِ مرگ شدم! حالا می دانست که دختر هستم. ولی... بلند شد و جست زد تویِ آب!  

مدّتی گذشت؛ گریه ام را قورت دادم و داد کشیدم: خدایا غلط کردم. خدایا من مامانمو می خوام. خدایا من دخترم. قبول...  

ناگهان دستی از زیرِ آب، قایق را چسبید، به چپ مایلش کرد و از آب بیرون آمد. خودش بود. سوار شد. تویِ دستش چیزی بود. آمد کنارم نشست و گفت: قول بده به کسی نگی که من آوردمت اینجا.  

توانِ حرف زدن نداشتم، با سر تأیید کردم. مشتش را باز کرد و صدفِ درشت و کبود رنگی نشانم داد. درش را باز کرد و از میانِ مایعِ لزجش، مرواریدِ درشتی بیرون آورد و مقابلِ چشمانِ گرد شده ی من گرفت. آهسته گفت: اینم نگینِ گردن بندِ پری دریایی... دیدی گیرش آوردم؟ نگی من دزدیدمشا! فقط تأیید کردم.  

موتور را روشن کرد و قایق دور زد. صدف و مروارید را دستم داد و مرا همان جایی که سوار کرده بود، پیاده کرد.  

پیاده شد؛ تورِ پُر از صدفش را برداشت و گفت: ما همیشه گدا بودیم، این وصله ها بهمون نمی چسبه، تو بنداز گردنت پری!  

و راهش را کشید و رفت...

نظرات 3 + ارسال نظر
مهدو سه‌شنبه 1 بهمن 1392 ساعت 00:23 http://neveshtan-bar-sang.blog.ir

خیلی خوب.
اما
حس خوبی به نویسندگی ندارم. وقتی به عنوان مخاطب نگاه می کنم به نوشته ها نفسم میگیره و می ترسم و می گم نکنه این چیزهایی که من داره ازشون خوشم میاد...؟
بیخیال. بادِ شور می وزد.

ساره شنبه 28 دی 1392 ساعت 15:14 http://naardoone.mihanblog.com/

خیلی خیلی قشنگ بود
چشم عسلی شما پسر نبود. مرد بود !

آره خب!
نوشته بودم که بلوغش تمام بود... حتّا اگر پسر هم بود، جزو اساطیر به حساب میومد!

خسروپور جمعه 27 دی 1392 ساعت 20:09 http://www.ghazalajin.blogfa.com/http://

خوبه!همین که عناصر داستانتون نسبت به قبل پررنگ تر شده،نشون از حرکت به جلو هست.
موفق باشید!

متشکّرم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد