دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

12

باد می وزید، رویِ آرامِ بستر؛ و سایه ای زیرِ لحاف به خواب رفته بود... یعنی من هنوز غرابتی با الفبایِ مهجورِ یک دیوانگی کودکانه داشتم.  

پنجره را بستم؛ مرگ همه جا را فرا گرفته بود و من هنوز می اندیشیدم که راهی برایِ پرواز هست... یعنی من هنوز چیزی از جنسِ رهایی در خود داشتم، شاید همان مرگ.  

پیاده روها در شب، عابرانی را می شمارند که به سمتِ نهایت رفته بودند؛ باد، ردّ خنده ها و گرمایِ بوسه ای در خلوتِ کوچه را با خود به بسترم آورد. نه!  

بوسه نه! خنده نه! فقط دستی که این اوهامِ آشفته را کنار زند و به من بگوید که سایه بودن تمام شده. بگوید که بارِ سنگینِ سال ها جزم اندیشی چشمانم به پایان رسیده و وقتِ آن است که گرهِ تیره شان را باز کنم تا همه بدانند که پشتِ آن همه سیاهی، آسمانی در جریان بوده... یعنی همه ی این سایه ها که نخواستند با من به پرواز درآیند.  

خسته نیستم، به خواب نرفته بودم، فقط مرگ را استنشاق می کردم و اسم هایی را از نظر می گذراندم...  

اسم؟ یعنی اسم بودند؟ نامی بر سایه هایِ قرونِ گذشته و چند صباحِ آینده!  

نخستین تیغِ آفتاب که در صور آسمان بدمد، منجی می آید و در همه ی ما روحی می دمد.  

و من دستِ پناهندگان به ظلمت را می گیرم و تا منجی میروم... یعی که هرگز از وزشِ سهمگینِ دردها، خم به ابرو نیاورده ام!

نظرات 1 + ارسال نظر
مهدو سه‌شنبه 1 بهمن 1392 ساعت 00:15 http://neveshtan-bar-sang.blog.ir

وای.
منجی...چیست این منجی؟
می ترسم حتی بهش فکر کنم. بعضی وقتها میگم یه تصورِ خالی بیشتر نیست...
و از این می ترسم که مبادا واقعاً منجی درکار نباشه.
من نمی تونم منجی خودم بشم. و اون کسی که بیرون از منه، چی میدونه از من که بخواد منو نجات بده؟
یعنی میشه یکی مثل "دمیان" پیدا بشه برای من؟
آیا امید داشتن به این که "کسی که مثل هیچکس نیست" خواهد آمد، گول زدن خود نیست؟
نمیدانم.

من برایِ طرفم نه منجی هستم و نه کسی که مثلِ هیچکس نیست.
و ازش هم چنین انتظاری ندارم.
این رو برایِ آروم کردنِ یه نفسِ طغیانی تو وجودِ خودم نوشتم.
در آینده و یا شاید در گذشته هم سرش خواهم جنگید و جنگیدم، ولی حالا فقط برایِ آروم کردنش تلاش می کنم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد