دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

یک روز...

از پلّه ها شقّ و رق کنان آمدم پایین.  

می دانستم که با سی سال سن، واقعاً دور از عقل است که انقدر کودکانه خوشحال باشم.  

فیشِ اوّلین حقوق بود و کارت عابر بانک و فکر باران! گیرِ سر؟ داشت! خیلی داشت! لباس؟ نه! کتاب داستان؟ بد نیست؛ عروسک؟ یعنی جز حنا خانوم، که یک زمانی مالِ خودم بود، عروسکی هم وجود داشت که به فرزندی قبولش کند؟  

ایستادم جلویِ اوّلین عابر بانکی که دیدم و همان طور که مردّد بودم، رمز را زدم...

به هرحال مردم هم حق داشتند، نباید معطّل می کردم. ولی وقتی کارتم را برداشتم، فقط مقداری پول به حسابِ خیریه ریخته بودم که هزینه می شد برایِ ساختنِ کتابخانه برایِ یک مدرسه ی محروم.  

من امروز باید یک چیزی برایِ باران می خریدم. ولی چه چیزی؟ شاید باید کسی را نگه می داشتم و می پرسیدم... یعنی زنگ بزنم و از امیر بپرسم؟ وسطِ تدریسش؟ نه! من باران را می شناسم؛ کفشِ پاشنه بلند را با دنیا عوض نمی کرد.  

_ مامان؟ چرا تو کفش تق تقی نداری؟ منو ببر پیشِ مامان بزرگ کفش تق تقیاشو پام کنم!  

لبخند زدم و تا به خودم آمدم، پشتِ درِ خانه ی مامان بودم. کلید انداختم، با عجله از پلّه ها رفتم بالا. تویِ راه پلّه ایستادم و گوش دادم...  

_ باراااااان! باز تو رفتی سراغِ اینا؟ نمیگی می خوری زمین؟ امان از بچّه ی زبون نفهم! درش بیار.  

_ مامان بزرگ! تو رو خدا بذار پام باشه. ببین چه قد به لباسم میاد!  

_ دربیار ببینم! این چیه؟ چرا رفتی سراغِ لوازم آرایش؟ پاک کن این کوفتی رو ببینم. صبر کن مامانت بیاد؛ بهش میگم امروز خون به جیگرم کردی! نچ نچ نچ نچ نچ! اَه! لباستو هم ماتیکی کردی. چیش...  

_ سلام مامان!  

هر دو باهم به من نگاه کردند. باران دوید و پرید تویِ بغلم و گفت: مامان! رژِ لبم قشنگه؟  

آمدم جواب بدهم که ناگهان مامان فریاد کشید: من دیگه دخترتو نگه نمی دارم. بیچاره م کرده صبح تا حالا. هرچی میگم این کوفتیا رو نکن پات، سراغِ ماتیکا نرو... عینِ خودت زبون نفهمه. من دیگه نگهش نمیدارم. نگایِ یقه ش بکن، نگایِ صورتش بکن! خسته م؛ من مثِ تو حوصله ندارم.  

با هم رفتیم تویِ اتاق. باران را زمین گذاشتم زمین. کفش هایِ پاشنه بلندش را تا به تا پوشیده بود، یقه ی لباسش از رژِلب پیدا نبود و صورت و دورِ دهانش هم سرخِ سرخ بود.  

دستمال کاغذی برداشتم و همان طور که مامان هم چنان غُر می زد، با کرم، صورتش را چرب کردم و مشغولِ پاک کردنِ دورِ لبش شدم.  

باران گفت: از دستم ناراحتی؟ گفتم: چرا رژلبتو با لباست پاک کردی؟ جوابی نداشت. به دستِ من و حرکتِ دستمال رویِ صورتش نگاه کرد. من ساکت بودم.  

_ قهری؟  

رژلب را رویِ لبش گذاشتم و رفتم و از تویِ کیفش، بلوزِ تمیز آوردم و لباسش را درآوردم. مامان یک بند غُر می زد و طبقِ معمول، یک عمر زندگیِ شکست خورده و بارِ ندامت و پیری زودرَسَش را نبشِ قبر می کرد.  

_ باهام حرف نمی زنی؟  

لباسِ تمیز که تنش کردم، کفش ها را درآورد و بغلم کرد و گفت: تو رو خدا باهام حرف بزن. معذرت می خوام. قول میدم دیگه مامان بزرگو اذیّت نکنم.  

نگاهش کردم و دست هایم را رویِ صورتِ نرمش گذاشتم. لبخند زدم و گفتم: اوّل که کفشاتو اشتباه پات کرده بودی، دوم که من بهت یاد دادم با دستمال رژلبت رو پاک کنی، سوم اینکه الآن میری پیشِ مامان بزرگ و عذرخواهی می کنی.  

_ یعنی از من ناراحت نیستی؟  

_ نه بارانم.  

_ باهام میای برم معذرت خواهی کنم؟  

_ تا لباسامو عوض کنم.  

دستِ باران را گرفتم و بردمش تویِ آشپزخانه. باران جلو دوید و پاهایِ مامان را بغل کرد، دامنش را با همان لبِ ماتیکی بوسید و گفت: معذرت می خوام مامان بزرگ. قول میدم تکرار نشه. تو رو خدا آشتی!  

مامان هیچ جوابی نداد؛ پایِ گاز ایستاده بود و حواسش به غذا بود. باران را به اتاق فرستادم و مشغولِ چیدنِ سفره ی شام شدم. زمزمه کردم: حقوق گرفتم. جواب نداد. گفتم: باشه؛ دیگه نمیارمش اینجا. می برم میذارمش مهد. تو حق داری، می دونم حوصله نداری. منم معذرت میخوام.  

با باران، در سکوتِ سنگینی شام خوردیم.  

ساعتِ نه و نیمِ شب، امیر آمد دنبالمان. مامان گرم تحویل گرفت و تعارف زد که شب بماند، امیر تشکّر کرد و باران را بغل کرد و از پلّه ها پایین برد.  

داشتم می رفتم که مامان گفت: برایِ باران مدادرنگی بخر؛ مدادرنگیاش خیلی کوچیک شدن از بس تراشیده.  

گفتم: باشه. و از ذهنم گذشت گرچه همچنان جزمی رفتار می کرد، امّا بهتر از من بچّه ها را می شناخت.  

_ خداحافظ.  

_ فردا هفت منتظرِ بارانم. بیارش بعد برو کار.

نظرات 1 + ارسال نظر
فاطـــمه سه‌شنبه 24 دی 1392 ساعت 21:57

همینطوری از توی لیست وبلاگای تازه به روز شده بلاگ اسکای رسیدم اینجا
نوشتنتو دوس دارم :-)

سلام:
مرسی که سر زدید.
لطف دارید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد