دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

تِزهایِ ایّامِ تجرّد:

دختر:  

1_ مرد باید برایِ زندگیِ مشترک آماده باشه؛ یعنی کمِ کمِش خونه تو حدّاقّل یه جایی نزدیکِ بالایِ شهر داشته باشه، ماشین و سفرایِ خارج از کشور و اینا هم که چیزی نیست، باید داشته باشه اگه شغلش خوب باشه.  

2_ من از نیازام، هیچ جوری چشم نمی پوشم. یعنی اگه بخوام همین هرماه یه مانتو و شیش ماهی یه جفت کفش و دوره هام با دوستامو بذارم کنار که دیگه هیچی، میخواد دور برداره سرم سوار شه...

3_ من از همون اوّل مشخّص می کنم که با اُمُّل بازی و غیرتی بودن و اینا کنار نمیام؛ دیگه زندگی تو این دوره از این حرفا برنمیداره. معنی نمیده بپرسه کجا میری، با کی بودی، چیکار می کردی. مگه من ازش می پرسم تو ایّامِ مجرّدیش در طولِ یه فصل، چن تا دوس دختر عوض می کردی که اون بخواد منو سین جیم کنه؟  

4_ من اعتقاد به بچّه دار شدن ندارم. کارِ احمقانه ایه. دیگه نهایتاً اگه خواست، بعدِ ده سال، اونم فقط یه دختر! من حوصله ی تخس گریایِ پسرو ندارم. ولی خداییش اگه بچّه دار شدیم باید با زبونِ قشنگ باهاش حرف بزنیم و مثِ آدم باهاش رفتار کنیم.  

 

پسر:  

1_ یعنی خاک بر سرِ هرکی رفته زن گرفته! زندگی رو عشقه بابا! اصاً چرا به عنوانِ قشرِ خودکفا باس تن به این ذلّت داد؟  

2_ حالا اگه خدایِ ناکرده روزی خواستم زن بگیرم، کدومشو آخه بگیرم؟ ساپورتیاش؟ کلیپس بُرجیاش؟ کفش پاشنه قیامتاش؟ مگه اساساً اینا ایده ای جز تفریح با من و امثالِ منم دارن؟  

3_ زنم زنایِ قدیم. مطیع مرد، پابندِ خونه، ننه یِ بچّه، بی چشم داشت به مالِ شوهر... من که نمی تونم جز این به چیزِ دیگه ای فکر کنم.  

4_ اساساً بچّه دار شدن برام تعریف نشده؛ من چشمِ دیدنِ خواهرمو ندارم، وای به حالی که قدّ کفِ دست باشه، مدامم در هرحالِ ونگ زدن. فک کن... مدرسه، کلاس زبان، کوفت، درد، زهرمار... ولم کن بابا! جیبِ باباس و عشق و صفا. ازدواج کدومه؟  

 

و...  

 

ده سال بعد:  

 

زن:  

هرچی آدم جلو دستشو بگیره بهتره؛ به هرحال زندگی مشترک روزایِ مبادا زیاد داره. چه اشکال داره؟ حالا ماهِ عسلم رفتیم شهرستان.  

مَرده دیگه! به هرحال رو زندگیش حسّاسه؛ حالا چه عیب داره وقتی می پُرسه کجا بودی، بگی رفته بودم خونه مامانم اینا؟  

بتمرگ بچّه! پدرسگِ تخمِ حروم! ذاتتم به عمّه ت رفته.  

 

مرد:  

خانوم؟ من ظرفا رو شستم، سرامیکا رو تِی کشیدم، برنج پاک کردم، غذایِ فردا رو بار گذاشتم، دیکته ی بچّه رو گفتم، لباسشویی کار انداختم، لباسا رو پهن کردم، پیرهنایِ خودم و تو رو اتو کردم، کشو رو مرتّب کردم، برنامه ی کلاسیِ بچّه رو گذاشتم، خوابوندمش. کارِ دیگه ای هم باشه در خدمتم!

نظرات 1 + ارسال نظر
مهدو سه‌شنبه 1 بهمن 1392 ساعت 00:04 http://neveshtan-bar-sang.blog.ir

دست شما درد نکنه!
در این شب تاریک موجبات خنده و شادی منو فراهم کردین.
هرچند من هیچ کدوم از این آدم ها رو نمی شناسم.
و از این متن معلومه که زیاد روشون مطالعه کردید.
این آدم ها برام خسته کننده اند.
من نمیخوام یکی از اینها باشم.

واقعاً خوشحالم که بعد از مدّت ها غیبت، بالأخره آمدید و سر زدید حضرتِ استاد!
خدایِ من شاهد است که این آدم ها مطالعه نمی خواهند.
همین دور و برِ خودمان هستند...
دانشگاه، خیابون، تو جمعِ خانواده...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد