دلم برایِ خودم وقتی که عاشق می شوم تنگ شده.
تویِ برف ها قدم می زنم و نگاه هایِ نکرده اش به خودم را دوست دارم.
قلمم را زیرِ سقفِ آسمان رویِ کاغذ می گذارم و تماشایِ بلاتکلیفی ام در شعر برای او را دوست دارم.
دوستش دارم، دوستش دارم، دوستش دارم... انگشت کوچکم را دورِ هوا حلقه می کنم، یعنی که دوستش دارم.
کافه نه، خیابان نه، خلوتِ اتاق نه، فقط کنارِ پنجره، یعنی که پروازمان را دوست دارم...
دوستش دارم، دوستش دارم، دوستش دارم... به بلندایِ دودِ اسفندی که مادرم برایِ دور شدنِ چشمِ حسود، هر روز صبح دورِ سرم می چرخاند.
قدم هایم را هماهنگ می کنم، بی اعتنا از کنارِ نبودنش می گذرم، نگاهِ نبودنش نمی کنم، شاید هم بروم کنارِ رؤیاهایم بإیستم بلکه حسادت کند و از عدم به وجود بیاید.
نبودنش را هم دوست دارم. دوستش دارم، آن قدر می گویم که وقتی آمد، حرفی برایِ نگفتنم باقی بماند.
تمامِ آخرین خطایم را جبران می کنم؛ آخرین تنهایی ام، آخرین نبودنم.
دوستش دارم؛ خیرِ بودنش را فقیر می شوم تا خدا بی حساب ببخشد.
آن وقت چراغِ روحم را روشن می کنم و زن می شوم.
این همه دوست داشتن را ، خیلی باید بزرگ باشی برای تاب آوردن
سلام:
مرسی که سر زدی.
لینکت نمودم ساره جان.
و... خودم که گفتم؛ اگه چنین چیزی باشه، براش زن میشم.
زن شدن کارِ سختیه!
"دلم برایِ خودم وقتی که عاشق می شوم تنگ شده. "
من دردِ مشترکم...
سلام
قلم بسیار شیرینی داری..
«دوستش دارم» را دوست داشتم!!!
بااحترام
متشکّرم عزیزم.
سلام دوست عزیز وب زیبایی دارید.
خوشم اومد.
موفق باشی.
سلام.
ممنون.