دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

5

پسر، خیلی که داشت، سه سال... از ازدحام اتوبوس قاپش زدم، روی پاهایم نشاندمش. مبهوت و شاد، با یک جفت چشمِ قهوه ای! دستی در موهای روشنش فرو بردم و بناگوشش را بوییدم. آهسته زمزمه کرد: دوچَم دالّی*؟ تصادفن تکرار کردم: می میرم برات!  

دفتر را از روی زمین برداشتم و گشودم، نوشتم: اینکه فراموش نکرده ام، نشان دهنده ی آن نبوده که احمق نیستم! من کنارش نشستم، در همان اتاق که او نشسته بود، و از همان افق که به آن خیره بود، پنجره ای برای هر دومان گشودم...  

پرواز، ترس نداشت امّا، اینجا جایِ پریدنِ دو نفر نبود!  

یک روز به خودش گفت: بالأخره صدای دست نوشته ها در می آید و من، برای خفه کردن و احیانن سرکوبشان، مجبور خواهم بود که تا ابد مشهور باشم. یکی پوزخند زد و گفت: به مَردی فکر کن که توی اون لحظات صدای خَر داده و زن، صدایِ گاو! دوست داری نسلِ حاصل، ناقدِ پنجره ی نهفته در سایه ها باشه؟  

فکر نمی کرد از یک جایی به بعد، آن همه صدای خاموش به ذهنش خطور کند! و بعد، هر سطری را که می نویسد، پیشاپیش در مظانِ اتّهامِ هم دانشکده ای و "او هم نبود" قرائت... بخوان! بخوان به نام پروردگارت... خب که چی؟  

 

 

*: دوستَم داری؟

نظرات 2 + ارسال نظر
alireza دوشنبه 7 بهمن 1392 ساعت 19:03 http://livesky.blogsky.com

این نوشته به رمز بود... هیچی نفهمیدم آخه...

واقعاً به هیجان امدم که به اوّلین نوشته هامم سر زدید.
به رمز بودنش که... به رمز بود، ولی فک کنم منظورمو رسونده بودم.

من شنبه 22 تیر 1392 ساعت 23:00 http://www.paadir.blogfa.com

آه می دونم دیر شد. اما این دلیل نمی شه که شادباش نگم!!
خوش اومدی بانو!

قربانت...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد