دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

4

می دانست که درد لعنتی " او هم نبود "، مثل مورچه، دیواره ی روحش را سوراخ کرده؛ با این همه برای بار هزارم به آینه نگاه کرد و گفت: می دونی که تو هم براش " او " نبودی؟  

و تلاش کرد تا حدّ بغض نکردن، اشتباه دوسویه اش را توجیه کند؛ " می خوای یه سایه بمونی و هرگز به عرصه ی وجود پا نذاری "؟ ... خودکار را روی کاغذِ امتحان گذاشت.  

راضی از انقلاب سفیدش پاسخ داد: امّا " او " نبودنش دلیل نمی شد که توی چشم های هم، خورشید رو ندیده باشیم!  

" و شاید هیچ نباشد ".  

این را فقط چشم های جزم اندیش و تیره اش می دانستند، که میان گریه و ترسِ دخترانه ی هفت سالگی اش، در آینه ی دوستِ مجهول الهویّه ای، آینده را دیده بودند...  

تمام زندگی اش می توانست ملودی باشد و در رخوت جوانی، برای مادرانه شکُفتن ریشه دواند. می توانست " یک دعوای ساده "  را به ازای هر بی اخلاقی، بی پاسخ نگذارد. شیطنت کند، به سایه ای بیامیزد و رها کند...  

خب آره! می تونستم. به عبارتی، هنوز هم می تونم؛ که چی؟! می تونم متوجّه حماقت های زیر چشمی نباشم. می تونم دنبال سایه ها باشم! سایه های قرن ها قبل و سایه های ممتدّ آینده. امّا اینجا پنجره ی اتاق منه و من به آسمون نگاه کردم.  

سایه ها نبودند، پنجره را بستم. کنار بسترم خزیدم و سایه ی عریانم را دیدم که زیر پیکر شهوت بالا و پایین می شد و چشم می گشود و بر ناگشوده های بکارت، بی هیچ هدفی، دلالتی از حضور خودش و عشق را می جُست!  

زندگی... هم بستری پشت پنجره ی بسته بود؟

نظرات 1 + ارسال نظر
sara دوشنبه 23 دی 1392 ساعت 14:14

میذونی نوشته هات بعضی وقتها مثل سیلی می مونه که تو بی حواسی به صورت ادم میزنن..مثل واقعیتهایی که ادم همیشه میخواد ازشون فرار کنه و توی هزارتوی ذهنش مخفی کنه...لذت بردم.

چه خوب که اوّلین صفحاتِ این دفتر رو ورق زدید.
ممنونم.
شاید چون منم بابتِ فهمیدنِ این چیزا سیلی خوردم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد