مودم را فقط برای رفتن به آن وبلاگ روشن میکرد. با هیجان روی دکمه ی " Enter " ضرب گرفته بود... صفحه که آمد، با حرارت، آخرین پُست را خواند.
به دیوار تکیه داد و پُستِ ماه قبل، سال قبل، سال های قبل تر را برای بار هزارم مرور کرد.
" خب "؟ پاسخ داد: ما همه احمق هستیم! " چرا دنبالِ کارِ احمقا رو میگیری "؟ پاسخ داد: دنبال حماقتای خودم می گَردم.
هِدفون را به موبایلش وصل کرد و چشم هایش را بست.
می توانست از ارتداد ابدی اش از بارگاه " خدا " لذّت ببرد؛ به شرط آن که چشم هایش را برهم بگذارد و خودش را در کلوپ رقص، مست از آب جو در آغوش هم رقصش ببیند. " و بالأخره اینجا یه هم رزم داری تا روی جنازه ی آرزوها برقصید ".
زندگی چیزی شبیه عدم بود. روی شانه ی سایه های پناهنده ی آفتاب. زندگی امتزاج نطفه ی پنجره و آفتاب بود. زندگی پَرِ پرواز می خواهد، امّا سایه ها سیب دانش خورده اند و می دانند که پاسخِ نیافتنِ نطفه یِ بال هاشان، می تواند سایبان حضور دیگری باشد. می تواند نوردیدن نردبام وجود دیگری باشد.
می تواند، نادیده گرفتنِ انعکاسِ نورِ خورشید در چشمان سایه ی معشوق باشد... و شاید هیچ نباشد.
مبارکا باشه بانو!
خوش اومدی!
شما هم به منزل ما خوش آمدی من جان!
قدمت بر سر و چشم.
مبارکه. زیبا بود