دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

2

اوّلین بار که پنجره را گشودم، گمان بردم آن همه سایه، در پرتوِ خورشید متولّد شده اند و بی هیچ دلیلی، تنها برای بودن آمده اند!  

من، تنها بودم. تنها هستم. در آستانه ی پنجره ایستاده بودم و از پرواز نمی ترسیدم؛ امّا دیدم که بال هایم نطفه در سایه ها دارد و سایه ها بی آن که بدانند، از من و من از آنها... از زیر این آفتاب باید کجا می گریختیم؟  

دفتر را بست و روی میز سُر داد. دفتر رفت و محکم به دیوار خورد، روی زمین افتاد.  

" هیچ وقت تا این حد بی خیال بودی "؟ بلند شد و به طرف پنجره رفت. آن قدر بالا بود که جز آسمان و پشت بام مجتمعِ مقابل آپارتمان، چیزی پیدا نبود.  

روی پنجه ی پاهایش بلند شد و تلاش کرد پنجره ی اتاق های طبقه ی آخر مجتمع را ببیند.  

پنجره ی مشرف به اتاقش باز بود، پرده کنار رفته و چراغ روشن بود.  

به سمت آینه دوید و موهایش را مرتّب کرد، روی تختش پرید و دامنش را تا بالای زانوهایش پس زد و مشغولِ خواندن کتاب شد. مدّتی گذشت... گردن کشید و پنجره را نگاه کرد. چراغ خاموش شده بود. همان جا سر جایش نشست.  

" به چه امیدی "؟ پاسخ داد: هیچی! مِن باب ارتکاب کارایی که نباید!  

هیچ سایه ای نبوده. همه بشر بودند، همه تنها بودند...

نظرات 4 + ارسال نظر
alireza دوشنبه 7 بهمن 1392 ساعت 19:11 http://livesky.blogsky.com

ما هم توی هنر و ادبیات یه چیزایی حالیمون هست ولی این نوشته رو نمیتونم بفهمم
به یه سبک خاصی نوشته شده.

سبکِ زمانیه که داشتم واردِ فاز نازه ی فکریم میشدم.

پروانک دوشنبه 17 تیر 1392 ساعت 23:55

چه قدر توصیفات ات زنده بود...
به این دل بشریِ تنها صفت نشست!

جدّن خوشحالم که بهم سر زدی... منم تنها بودم، ولی دیگه نیستم...

چــــــکــــــــــی یکشنبه 9 تیر 1392 ساعت 15:03

هر جا چراغی روشنه,از ترس تنها بودنه...

تنهایی تو هر شرایطی ممکنه رخ بده...

پگاه یکشنبه 9 تیر 1392 ساعت 09:52

آخخخخخخخخخخخخخ

:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد