اوّلین بار که پنجره را گشودم، گمان بردم آن همه سایه، در پرتوِ خورشید متولّد شده اند و بی هیچ دلیلی، تنها برای بودن آمده اند!
من، تنها بودم. تنها هستم. در آستانه ی پنجره ایستاده بودم و از پرواز نمی ترسیدم؛ امّا دیدم که بال هایم نطفه در سایه ها دارد و سایه ها بی آن که بدانند، از من و من از آنها... از زیر این آفتاب باید کجا می گریختیم؟
دفتر را بست و روی میز سُر داد. دفتر رفت و محکم به دیوار خورد، روی زمین افتاد.
" هیچ وقت تا این حد بی خیال بودی "؟ بلند شد و به طرف پنجره رفت. آن قدر بالا بود که جز آسمان و پشت بام مجتمعِ مقابل آپارتمان، چیزی پیدا نبود.
روی پنجه ی پاهایش بلند شد و تلاش کرد پنجره ی اتاق های طبقه ی آخر مجتمع را ببیند.
پنجره ی مشرف به اتاقش باز بود، پرده کنار رفته و چراغ روشن بود.
به سمت آینه دوید و موهایش را مرتّب کرد، روی تختش پرید و دامنش را تا بالای زانوهایش پس زد و مشغولِ خواندن کتاب شد. مدّتی گذشت... گردن کشید و پنجره را نگاه کرد. چراغ خاموش شده بود. همان جا سر جایش نشست.
" به چه امیدی "؟ پاسخ داد: هیچی! مِن باب ارتکاب کارایی که نباید!
هیچ سایه ای نبوده. همه بشر بودند، همه تنها بودند...
ما هم توی هنر و ادبیات یه چیزایی حالیمون هست ولی این نوشته رو نمیتونم بفهمم
به یه سبک خاصی نوشته شده.
سبکِ زمانیه که داشتم واردِ فاز نازه ی فکریم میشدم.
چه قدر توصیفات ات زنده بود...
به این دل بشریِ تنها صفت نشست!
جدّن خوشحالم که بهم سر زدی... منم تنها بودم، ولی دیگه نیستم...
هر جا چراغی روشنه,از ترس تنها بودنه...
تنهایی تو هر شرایطی ممکنه رخ بده...
آخخخخخخخخخخخخخ
:)