دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

ماشینِ آدم سازی

دخترها:  

کمر باریک، قد بلند، مو بلند، گونه هایِ درشت، لب هایِ درشت، چشم ها با اندکی تنوّع در رنگ هایِ مختلف امّا با مشخّصاتِ ثابت(درشت، گیرا، مَردکُش، خاص)، دست هایِ لاغر، انگشت هایِ باریک و کشیده، ناخن هایِ مانیکور شده.  

پاهایِ صاف، کشیده و لاغر و فاقدِ هرگونه انحنا به بیرون یا درون!   

 

پسرها:  

لاغر اندام(در صورتِ تمایل، هیکل باشگاهی)، قد بلند، چشم ها با اندکی تنوّع در رنگ هایِ مختلف امّا با مشخّصاتِ ثابت(درشت، گیرا، دخترکُش، خاص)، دست ها فاقدِ قدرت، طرّاحی شده برایِ نوازشِ مویِ دختران. پاهایِ استوار جهتِ رفتن پیِ نازِ دختران.

 

اهدافِ ماشین:  

در طولِ کارکردِ موجوداتِ موردِ نظر، رسیدن به لذّت جنسی، گذراندنِ زندگی به صورتِ تفریحی(هر کی با هرکی خواست بره)، استفاده از زن به عنوانِ ابزارِ تبلیغات و ایجادِ نشاط در زندگیِ مرد، استفاده از مرد به عنوانِ عاملی برایِ کشمکش و حسادت بینِ دخترها و رقابت برایِ جلبِ مشتریِ بیشتر.  

 

از نقایصِ فنّیِ ماشین که گریزناپذیر است:  

دخترانی فاقدِ هرگونه جذّابیّت(مطابق با تعریفِ سیستم)، پسرانی فاقدِ هرگونه جذّابیّت(مطابق با تعریفِ سیستم).  

راهکار: داده شدنِ برنامه یِ صدایِ جذّاب و زبانِ گویا جهتِ رفعِ نواقصِ دیگر.  

 

پ.ن: خود را در این سیستم بیابید و در صورتِ داشتنِ هرگونه اشکالِ فنّی، برایِ ملاقات با "عُرفِ جامعه" وقت رزرو کنید.  

از همراهیِ شما زنان و مردانِ تولید شده سپاسگزاریم.  

 

روابط عمومیِ فرهنگِ مهاجم!

عجیب

آن بالا_ خوابگاه_ یک دست سفید.  

گرچه از سرما خون تویِ رگ منجمد می شد، بنده راه افتادم و از راهِ یخ زده، پیاده آمدم پایین.  

مطمئن بودم که تا برسم، یک قندیلِ مکعبی شکل می شوم، امّا خوشبختانه به مددِ پوششم، سالم ماندم.  

تویِ راه، یک چیزی غافلگیرم کرد و آن هم یک شلنگِ پهن و سیاه بود. رفتم تویِ جادّه خاکی رویِ برف ها و جا به جایش کردم. مار بود!  

یخ زده بود! بی حرکت، و نیشِ سیاهش هم از بینِ دهانِ بی روحش افتاده بود بیرون.  

ناراحت شدم. زمزمه کردم: آخه واسه چی حواستو جمع نکردی پسر؟  

و طبیعتاً بی جواب ماندم. با پا برف ها را کنار زدم و چپاندمش بینِ یخ هایِ سپید.  

ایستادم و برایِ آرامشِ روحش یک دقیقه سکوت کردم.  

آمدم پایین تر. گلزارِ شهدایِ گم نام. خیلی محشر بود. داشتم از سرما به گریه می افتادم، ولی رفتم و بینِ قبرها ایستادم. باد سردی می وزید و پلاک ها را تکان می داد.  

از محرّم به این طرف، پرچمِ سیاه نصب کرده اند. صدایِ حرکتِ بی رمقشان شبیهِ بال زدنِ فرشته ها بود.  

یک لحظه حس کردم کسی رد شد. برگشتم و نگاه کردم. کسی نبود.  

آمدم تویِ مسیرِ اصلی و تا پایین دویدم.  

دیگر مطمئن شدم از بس تنها مانده ام، برایِ خودم یک پا مردِ ماجراجو شده ام...

زیبا زیبا

زیبا زیبا زیبایی  

ای خورشید  

فردا تو را دوباره خواهم دید.  

***  

مانندِ من در شب ها  

می خوابی  

فردا بیرون می آیی  

می تابی  

***  

من می روم به صحرا  

با، بابا  

تو هم با ما می آیی  

به آنجا  

***  

وقتی ما، در صحراییم  

با مایی  

ما در پایین امّا تو  

بالایی!  

***  

تو می روی پُشتِ کوه  

تا فردا  

شاد و خندان برگردی  

پیشِ ما  

***  

زیبا زیبا زیبایی  

ای خورشید  

فردا تو را دوباره  

خواهم دید.  

 

پ.ن: از مجموعه ی "شعر و شکوفه ها"؛ برایِ کودکانِ سنینِ قبل از دبستان.

هایکو

رگبارِ تابستانی_  

زنی نشسته  

به بیرون نگاه می کند 

کیکا کوُ  

او را دزدیده ام  

امّا نه هرگز چیزِ با ارزشی را  

کرکره یِ خیزرانی را بالا می برم 

سوُزوُکی ماساجو  

در آرزویِ علف  

در تهِ برکه  

آن شب تاب ها  

بوُسون  

شبِ کوتاه پایان می گیرد  

نزدیکِ کناره یِ آب  

یک عروسِ دریایی  

بوُسون

به یادِ ماریا

1  

آن روزِ ماهِ آبی سپتامبر  

آرام، زیرِ شاخه ی درختِ آلو  

او را،  

عشقِ آرامِ رنگ باخته را،  

همچون رؤیایی محبوب، در آغوش گرفتم.  

و بر فرازِ سرِ ما، در آسمانِ زیبایِ تابستان  

ابری بود، که دیری بدان نگریستم.  

سخت سپید بود و بر اوج،  

و چون باز به بالا نگریستم، گذشته بود.  

2  

از پسِ آن روز، روزهایِ بی شمار، ماه هایِ بسیار،  

شنا کنان آمدند و گذشتند.  

درختانِ میوه، فروافکنده شدند.  

و تو از من می پرسی: «آن عشق را چه بر سر آمد؟»  

باید بگویمت: «به یاد نمی آودم!»  

در آن حال، هر آینه، می دانم مرادِ تو چیست!  

امّا چهره ی او را، به راستی، به یاد ندارم.  

تنها می دانم که بر آن بوسه زدم.  

3  

آن بوسه را نیز از یاد برده بودم.  

اگر آن ابر هم گذرا بود،  

می دانم و همیشه می دانم  

که سخت سپید بود و بر اوج.  

شاید آن درختانِ میوه باز هم شکوفه کنند  

و شاید آن زن اکنون هفتمین فرزندِ خود را زاده باشد،  

ولی آن ابر  

تنها یک دم شکوفا شد  

و چون باز به بالا نگریستم،  

بر باد رفته بود.  

 

پ. ن: از کتابِ "من، برتولت برشت_ به انتخاب و ترجمه ی: بهروز مشیری"

یک توضیحِ کوتاه:

پیش از هر چیز، از اینکه به من سر می زنید سپاسگزارم.  

مطلبِ اوّل اینکه:  

هیچ کدام از "من"هایِ استفاده شده در مطالبم، من نبودم. و فقط به این دلیل که از ذهنم گذشته بودند، و گاهی ایده آل هایِ من بودند یا خواسته بودم در قالبِشان، به فکرِ خاصی اشاره کنم و نشان بدهم که من هم با آنها درگیرم، از زاویه ی دیدِ اوّل شخص استفاده کردم.  

 

مطلبِ بعد:  

برایِ داستان شدنِ وقایع، تقریباً همه ی نکات رو می دونم و رعایت می کنم؛ امّا وقتی فقط به نکته ای در قالبِ یک مثال اشاره می کنم، به نظر نمیاد اون همه نکته رو پیاده کردن ضروری باشه.  

 

مطلبِ آخر:  

نقد شدن رو دوست دارم و از اون بیشتر، اینکه نظراتی باشند تا نظرِ من رو تکمیل کنن.  

 

پ.ن: گاهی بهم یادآوری کنید شعر بذارم.

زهرا

دستِ یخ زده اش را تویِ جیبش کرد و سعی کرد کلید را محکم بگیرد.  

کلید را تویِ قفل گذاشت و در را باز کرد.  

این داخل، فقط به خاطرِ جمع و جور بودن، کمی از بیرون گرم تر بود؛ وحشت کرد و در را بست.  

واردِ پذیرایی شد؛ کنارِ بخاریِ کوچک نشسته بود و انگشتِ پاهایش را محکم با دست گرفته بود.  

_ چرا بخاری خاموشه؟  

نگاهِ تندی به او انداخت. گویا متوجّه آمدنش نشده بود.  

_ سلام؛ خب گاز نیست که روشنش کنم.  

نگاهش رویِ شکمِ برآمده ی او سُرید و چشم هایش برق زد. با خشونت قوطیِ کبریت را برداشت و گفت: نمیشه که! تو بلد نیستی، برو اونور، من روشن می کنم.  

_ نمیشه به خدا! صبح تا حالا ده بار آقا محمود اومده روشنش کنه، نشده! گاز نیست.  

_ لامصّبا... برو اونور؛ حالا شاید شد.  

_ نمیشه من جا به جا نشم؟ به خدا پاهام یخ زده، اصلاً توان ندارم.  

نشست و با شیرِ گاز بازی کرد، چند لحظه گوش داد. پیچِ بخاری را چرخاند و کبریت زد، آن قدر نگهش داشت که شعله به دستش رسید. بی اختیار چوب کبریت را انداخت تویِ بخاری و دستش را بیرون کشید.  

_ شد؟  

_ نه! میشه.  

و زیر چشمی به پاهایِ ورم کرده اش نگاه کرد. مادرِ خدا بیامرزش سرِ تُکتَم که حامله بود، پاهایش ورم داشت. این هم دختر است. بچّه ی خودش!

_ بیرون هنوز برف میاد؟  

_ ها؛ تموم بشو هم نی. چیزی خوردی؟  

_ آره؛ زری خانوم ظهر برام کتلت آورد. خدا خیرش بده. ظرفشونو شستم. می بری...  

_ ظرفشونو با چی شستی؟ مگه آب تو لوله ها میاد؟  

_ ها! یه باریکه ای میومد.  

_ یخ؟ با آبِ یخ؟ مگه دخترِ افسر خانوم نگفته بود نباید آبِ یخ...  

_ اون یه حرفی می زنه! ظرفِ مردمه، لازم دارن خب! تو این زمستون که نمیشه ظرفِ مردمو نگه داشت. یه بار دیگه کبریت بزن؛ ببین روشن نمیشه؟  

دوباره کبریت درآورد و سرش را تویِ بخاری کرد.  

دست هایِ یخ زده اش را از رویِ انگشتِ پاهایش برداشت و به سمتِ تاقچه خزید. دستش را به دیوار گرفت و نیم خیز شد. رادیو را روشن کرد و نشست. دست هایش را مُشت کرد و زمزمه کرد: یا زهرا... دردِ وحشتناکی از زیرِ شکمش تا کمرش امتداد یافت و همین که نشست، فروکش کرد. نفسِ عمیقی کشید. دید او هم سرش را از بخاری درآورده و نگاه می کند. لبخند زد و گفت: زهرا خانومو گفتم! دستش را رویِ شکمش گذاشت و گفت: ناقُلا از منم سنگین تر شده. روشن شد؟  

_ نه! تو چرا رفتی؟ بیا اینور بشین، گرم تره. تکون نخور. میشه؛ روشن میشه.  

_ من دوتا کتلت برات گذاشتما؛ اونا رو بخور، بعد باز برو سراغِ بخاری. پاشو تا ببینیم تا کِی این برفِ لعنتی ادامه داره...  

[ادامه دارد...]

به یادِ دوره یِ دبیرستانم:

شود تا ظلمتم از بازیِ چشمت چراغانی  

مرا دریاب، ای خورشید در چشمِ تو زندانی!  

خوش آن روزی که بینم باغِ خشکِ آرزویم را  

به جادویِ بهارِ خنده هایت می شکوفانی  

بهار از رشکِ گل هایِ شکرخندِ تو خواهد مُرد  

که تنها بر لبِ نوشِ تو می زیبد، گُل افشانی  

شرابِ چشم هایِ تو مرا خواهد گرفت از من  

اگر پیمانه یی از آن به چشمانم بنوشانی  

یقین دارم که در وصفِ شِکَرخندت فروماند  

سخن ها بر لبِ "سعدی"، قلم ها در کفِ "مانی"  

نظربازی نزیبد از تو با هرکس که می بینی  

اُمیدِ من! چرا قدرِ نگاهت را نمی دانی؟  

 

پ. ن: حسین منزوی  

پ. ن2: چه قدر دلم هوایِ دلِ پُر شور و سَرِ سوداییِ اون وقت هام رو کرده... به خودم که نگاه می کنم، باورم نمیشه یک وقتی پیاده از سربالاییِ کویِ دانشگاه بالا می رفتم و تو راهِ مدرسه مون، این شعرها رو از حفظ می خوندم!

چند ایده:

1ـ  

چه قدر خوب می شد اگر از یأس هام، به موشکافیِ صفاتِ باری تعالی می رسیدم؛ و درک می کردم که چه طور می تونم تمامِ این صفات رو در زندگیم لمس کنم و ازشون درست و در راهِ خیر و برایِ تمامِ آدم ها استفاده کنم...  

2_  

خدایا! چه قدر خوبه که این زمستون، این همه برف و بارون زد. باشه! باشه! گردِ مشکلات از دلم رفت.  

همه ش تقصیرِ منه که درک نکردم دارم جلویِ کی بازی می کنم. تو همیشه با منی و من به خاطرِ اشتباهاتِ عمدیم، مجبورم هی اون فاصله ای رو که رفتم و ازت دور شدم، برگردم. و هر بار، سخت تر میشه و مرگ، نزدیک تر!  

3_  

داشتم صفحاتِ وبلاگم رو زیر و رو می کردم، و بعد صفحاتِ دفترِ یادداشتِ روزانه م، که نوشته هاش هیچ ربطی به وقایعِ روزانه نداره و مدّت هاست برایِ جلوگیری از شعاری شدنِ زندگیم دیگه هیچی توش ننوشتم!  

چه قدر از دردهایی که کشیدم منو فاصله دادی خدا! دستِ تنهایی که نمیشد. تو به من عزّت دادی، و من برایِ همه یِ آدم ها این عزّت رو از جانبِ تو چشم دارم و همه مونو به این رحمتت فقیر می بینم.  

4_  

حالا دارم به قلبم دست می کشم؛ و می بینم که جایِ زخمام خوب شده. من خیلی چیزها یاد گرفتم و دقیقاً بابتِ همین یاد گرفته ها، می بینم که چه قدر به تو عاشقم. منو ببخش! من خیلی فراموشت می کنم.  

5_  

داره بارون می زنه. قول میدم اگه نتونم از گناهی دست بکشم، برایِ پاک شدنم به سجده بیفتم.  

قول میدم مثلِ قبل بجنگم. و... قول میدم با طرزِ زندگیم، مُهره هایِ دنیا رو جا به جا کنم، نه اینکه اونا رو جا به جا کنم تا زندگیم عوض بشه.

کافه

بعد از امتحان، رفتم کافه.  

تا نقطه ی انجماد رسیده بودم.  

کیف_ یا به عبارتی کوله ی هم قدم با آوارگی ام_ اساساً رویِ دوشم سنگینی می کرد.  

میزِ انتهایِ کافه و تک صندلی اش.  

پاتوقِ همیشگیِ من! و همان چیزی که پیش تر مثلِ پیانو و پیانیست، از عناصرِ ثابتِ داستان هایم بود.  

کیفم را رویِ میز گذاشتم و زیپش را باز کردم؛ به عنوانِ یک دختر واقعاً خجالت کشیدم! همه چیز را چپانده بودم و ناگهان همه اش ریخت رویِ میز و گارسُن هم در دو قدمیِ میز، منو به دست ایستاده بود.  

کیفم را جلویِ مخلّفاتِ بیرون پریده گرفتم و گفتم: مثلِ همیشه!  

_ چشم!  

و رفت.  

نفسِ عمیقی کشیدم و دست هایم که قوّت گرفت، همه چیز را مرتّب و حساب شده تویِ کیفم برگرداندم و همین طور که داشتم با آهنگِ شیک و عبریِ درحالِ پخش زمزمه می کردم (سرودِ ملّیِ اسرائیل بود که همه بلدند)، دیدم که باز نشسته و اینبار عمیقاً به تابلوهایِ نقّاشیِ دوستِ من زُل زده بود.  

اصلاً هم هوشِ سرشارِ و زکاوتِ زنانه نمی خواهد که این جانب متوجّه بشوم دارد من را نگاه می کند.  

و یکی از مسائلی که هرگز نمی توانم هضم کنم، این است که چرا گاهی با این نگاه هایِ نامرئی مواجه می شوم و می دانم که توهّم نیست؟  

دوستم از آن سویِ پیشخوان نیم خیز شد و گفت: فلشِتو آوردی؟  

_ آوردم.  

بیا که کلّی باخ برات پیدا کردم. باخ و باروک و راخمانینُف.  

رفتم و فلشم را دادم و برگشتم.  

هنوز داشت نگاه می کرد.  

بعد با موبایلش مشغول شد؛ حواسم نبود که بلوتوثم روشن است. دیدم درخواست آمده، همین طوری قبول کردم.  

یک تکست آمده بود: اونی که کُشتم، چشماش عینِ چشمایِ تو بود. تو همین قابِ فانتزی! عاشقش بودم...

بلوتوثم را خاموش کردم و در کمالِ آرامش نشستم تا ناهارم برسد که دیدم درِ کافه باز شد و دوتا مأمورِ گردن کلفت، با دستبند و اسپری گاز اشک آور و کُلتِ کمری و باتوم وارد شدند. نگاهی به همه ی ما انداختند و به طرفِ او رفتند.  

یکی شان دستش را رویِ شانه اش گذاشت و گفت: احسانِ یوسفی! بلندشو!  

رنگش پرید؛ بلند شد و برگشت.  

_ بفرمایید.  

_ به موجبِ نامه یِ قاضی اولیایی از دادگاهِ کیفریِ استانِ فارس، حکمِ بازداشتتو داریم. تو محکوم به قتلی!