دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

آرامش بعد از طوفان

امروز چهارشنبه و ماه آبان و نمی دونم چندم... 

من از پیاده روی و مسیر ناموزون همیشگی برگشتم. 

از هیاهوی برند و پاساژهای لوکس معالی آباد، از آپارتمان های بی تفاوت خلبانان و نمای کیپ تا کیپ پُرِ فرهنگ شهر تا پل هوایی معلم و دکه و کوچه ها و بلوار تمام ناشدنی پاسداران و ... فکر کنم به یکی دوتا آشنا هم برخوردم که خیلی شیک هم رو نادیده گرفتیم.

پیچیدم توی کوچه و کلید و قفل و خونه!

و در این شهر جنگ زده رو باز کردم. 

  ادامه مطلب ...

بازگشت

کی هست؟  

کی نیست؟  

من خیلی وقته توی خونه م و پیش همسایه های خوبم نبودم.  

دلم تنگ شده.  

برای نوشتن برای خونه م برای تبادل نظرها...  

کاش باز مثل قبل پا بگیره...

م ج ا ز ی

من هرچی حساب می کنم، سن و سالم درست درنمیاد؛  

اشکالی هم نداره!  

من هیچ وقت حسابم خوب نبوده.  

برای عید از کتابخونه دانشگاه دوتا کتاب گرفتم.  

با توجه به اعتیاد شبانه م به فضای مجازی، می خوام خودمو ببندم به تختم فقط کتاب بخونم بلکه این فضای مجازی از سرم بپره!  

ادامه مطلب ...

یادآوری

گذشت روزگار رو میشه از اونجا فهمید که ناگهان متوجه بشی که داره بوی عید میاد و از خیلی چیزها یک سال میگذره.  

یا اگه یک سال نه، دست کم ماهی، هفته ای... و پرونده شون بسته میشه.  

هفته قبل توی نمایشگاه کتاب تصادفا کتاب شبح اپرای پاریس رو برداشتم و بالأخره طلسم این همه بی کتاب موندن رو شکستم...  

دلم از یاد بردن تمام گذشته و حتا خودم رو می خواد.  

از صفر شروع کردن.  

و به بی نهایت رسیدن.  

گرچه الآن روی نقطه صفر نیستم و خیلی چیزها از تمام خیال های گذشته م می دونم.  

چیزهایی که توی این چهار سال برای من رقم خورد تمام داستان هایی بودن که مدت ها قبل نوشته بودم.  

حالا که همه چیز داره تموم میشه و داره به شکل دیگه ای شروع میشه، دلم می خواد با تمام قوا شروع کنم.  

دلم می خواد یه رئال منحصر به فرد برام رقم بخوره.  

همونجور که این روزها بوی بهار میاد، به تمام همّت منم نسیم زندگی بوزه.  

بالأخره برای من هم نوبت روزهای شاد و آرام رسیده و می خوام در کمال آرامش دوباره از نو اوج بگیرم.

فکر کنم ازبس اینجا سر نزدم...  

از یاد همه رفتم...

هیچ جوری نمی شود که بگویم چقدر بغض دارم وقتی حرف از رفتنت می زنی و من به ناچار می گویم: خیر است ان شاالله!  

کجای دنیا بایستم و داد بزنم تاب از دست رفتنت را ندارم؟ 

کجای آن همه جدال نیمه شب از غرورم پرده بردارم و گریه کنم که دوست ندارم از حالا دلتنگِ نبودنت باشم؟  

من که نمی گویم: بمان! نمی گویم: نرو! ولی هر لحظه زندگی می کنم این التماس های فروخفته در نگاهم را.  

نمی شود حتّا جسورانه تقاضا کنم که: برایم باش!  

چرا مدام کِش می آیی با رؤیاهای من؟  

چرا مدام می پرسم: دوستش ندارم؟ دارم؟ نباید داشته باشم. اگر دلم بیشتر از این بلرزد، رفتنت را تاب نمی آورم. نمی میرم با تنم، با جانم تباه می شوم نباشی.  

نه اینکه بی تو نشود باز این روسری آبی را به سر کرد، نه اینکه دست بکشم از این عطر و عود و آهنگ ها...  

من فقط دلم تنگ می شود برایِ این همه زندگی که در کوله بار ساعت هایِ کنارِ هم بودنمان می تپد.  

تو هم نمی مانی؛ طوری هم نمی مانی که انگار دنیا آمده ام فقط برای آموختنِ درسِ: او هم نمی ماند!  

من به اندازه تمام قهرها و نبودن هایم مغرورم. با خودم مغرورم، با تو مغرورم، با همه مغرورم.  

فقط برایِ آن که هیچ وقت درخواست نمی کنم: بمان!  

فقط برایِ آن که دوستم می داری و نباید بدانی که دوستت می دارم... که خودم هم برایِ این لحظه ها نمی مانم.  

همه چیز یک خواب خوب است؛ مثل کمی قبل، که خواب های بد می دیدم...  

بیدار می شوم؛ برایِ رستاخیزِ حقیقت...  

نمی دونم چرا اینقدر با همین پارسالم حتّا فرق کردم؟  

نمی دونم دلیل این همه عوض شدن چی بود؟  

نمی دونم چرا مدّت هاست دیگه حتّا حوصله نوشتن یادداشت های روزانه مو هم ندارم؟  

قلم زدن که هیچی...  

نمی دونم.  

البته حالا هم چیزایی رو دارم که اون موقع نداشتم.  

و همچنان هم به طرز آزاردهنده ای همون یک آرزویِ قدیمی پا برجاست.  

نمی دونم دیگه باید چیکار کنم که فراموش بشه؟  

اون کار سنگین که فکر می کردم باعث از بین رفتنش میشه جواب نداد، شبا هم که تو تابستون کلّاً تا صبح بیدار بودم و همه ش اون یه آرزو عین آونگ به ایمور و اونور مغزم ضربه نواخت و همین که تا الآن از فکرش دیوانه نشدم خوبه.  

فردا تا خرداد سال آینده دانشجوی لیسانس هستم و بعدش...  

بعدش؟  

بعدش باید ببینم رشته خوب چیا هست؟ برم کلاس زبان، مدرکمو بگیرم، یه زبانِ دیگه، کار و...  

یعنی بهم بورس میدن؟  

که برم؟ برای همیشه؟ و دیگه نیام اینجا؟ جایی که کلّاً دیگه هیچ اشتیاقی به توش موندن ندارم...  

اگه بشه که عالیه! کاش میشد برایِ همیشه از اینجا برم...  

کاش...

فاش می گویم و...

خُنُک آن دم که نشینیم در ایوان، من و تو  

به دو نقش و دو صورت، به یکی جان، من و تو  

دادِ باغ و دمِ مرغان بدهد آبِ حیات  

آن زمانی که درآییم به بستان من و تو  

اختران فلک آیند به نظّاره ی ما  

مَهِ خود را بنُماییم بدیشان من و تو  

من و تو، بی "من" و "تو" جمع شویم از سرِ ذوق  

خوش و فارغ ز خرافاتِ پریشان، من و تو  

طوطیانِ فَلَکی جمله شکرخوار شوند  

در مقامی که بخندیم بدان سان، من و تو  

این عجب تر که من و تو به یکی کُنج اینجا  

هم درین دم به عراقیم و خراسان، من و تو  

به یکی نقش برین خاک و بر آن نقشِ دگر  

در بهشتِ ابدیّ و شکرستان، من و تو!  

 

پ. ن: این وبلاگ خاطره ی پیش از تو نامه ای و با تو نامه ای باد!